شبی که بیشترا داشتن جمع بندی میکردن و میخوندن و از ثانیه هاش استفاده میکردن من تا 9 شب تو قبرستون تنها با خالم بودم و گریه میکردمو قرآن میخوندم
من کم دیدن خالمم رفتم به خاطر درسام و اینکه کسی نبود برای داداشم و بابام غذا درست کنه و... و حسرتش یک عمر باهام میمونه