2777
2789
عنوان

داستان عشق امام رضایی‌مون+عکس

4787 بازدید | 49 پست

سلام خانوما، میخوام داستان آشناییمو بگم

قضیه برمیگرده به یک سال و نیم پیش

منو نامزدم خیلی اختلاف فرهنگی و مذهبی داشتیم، اون سال‌ها عاشق من بوده و من نمیدونستم، تو فعالیت‌های دانشجویی برخورد زیاد داشتیم و من هیچ وقت بهش کمتر از شما و آقای "فلانی" نمیگفتم و چون مذهبی بود اصلااااا فکرشم نمیکردم از دختر شر و شیطونی مثل من خوشش بیاد

تای اینکه یه سال پیش از طرف دانشگاه رفتیم اردوی مشهد، هر دومون مسئولین اردو بودیم اون تو بخش برادران بود و منم تو بخش خواهران، در واقع ما راه ارتباطی تیم‌ها بودیم

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اردوگاهامون یکی بود ولی خوابگاها و اتوبوس‌ها جدا، برنامه زیارت خواهران و برادران یکی بود

من با خودم چادر نیاورده بودم، در واقع چادر نداشتم، روز اول زیارت رفتم و یه چادر از حرم امانت گرفتم که خیلی برام گشاد و بزرگ بود، با گل‌های ریز قهوه‌ای  

اون آقا جلوی بخش امانت چادر منتظر بچه‌ها برا تحویل کوله پشتی‌ها و کیفاشون بود

وقتی منو با چادر دید یه لبخند همراه با خجالت کشید، با هم هماهنگ کردیم بعد ورود کجا همدیگه رو داخل صحن ببینیم

بسیار حامی و محترم بود و من واقعا از این همه مردونگی و حمایت تحت تاثیر قرار گرفته بودم

برنامه خوب پیش میرفت، ایشون همراه دانشجوهای پسر جدا شد و رفتن یه صحن دیگه

 همه چیز خوب بود دخترا رو بردیم داخل که گفتن قراره اینجا نظافت بشه و باید این صحن رو خالی کنین


ما هم ناچارا دختر ا رو بردیم صحن دارالحجه که نزدیکترین بود، آقایون هم اونجا بودن

من ایشونو از دور دیدم و رفتم بهشون اطلاع دادم که از چه قراره

روز دوم برنامه باز هم برنامه زیارت داشتیم، قبلش بازدید از بازار رضا تو برناممون بود به توصیه دوستام و بچه‌های تیم رفتیم تا من یه چادر بخرم

بعد از چندین بار دور زدن کل بازار یه چادر سفید عروسانه با گل‌های کمرنگ صورتی خریدم:)

رفتیم واسه زیارت ضریح و تو صحن دارالحجه باز هم همدیگه رو دیدیم

وقت اذان مغرب شد، انتظاماتیای اردو مراقب بچه‌ها بودن 

منم بخاطر شلوغی سر جای خودم کمی عقب‌تر از ایشون واسه نماز واستادم، درست مثل زن و شوهرها، برگشت عقب و باز هم همون لبخند تکرار شد

بعد از نماز کمی اونجا نشستیم هنوز تایم برنامه زیارت تموم نشده بود و برنامه بعدی هم شام حضرتی بود. واسه همین عجله نداشتیم

هیچ حرفی رد و بدل نمیشد که یهو زیر چشمی نگاهش کردم دیدم اشکاش داره میریزه، دیدن اشکای همچین آدم خشک و مذهبی‌ای که تو روزمره معمولا خیلی جدیه برام عجیب بود

گفتم دخالت نکنم شاید بین خودش و امام رضاست

منم متاسفانه اونقدر بویی از معنویت نبرده بودم و به اندازه‌ی اون مذهبی نبودم که بتونم چیزی بگم  

گفت میخواد صحبت کنه، منم سراپا گوش بودم و از خدام بود، تعریف کرد که 6 ماه قبل با خانواده‌اش اومده مشهد و از امام رضا چیزی خواسته

بعد چند دقیقه‌ای فقط گریه میکرد منم نمیدونستم چیکار کنم شرایط بدی بود روم هم نمیشد بپرسم

تا اینکه بالاخره بعدش پرسیدم به چیزی که خواسته بودین رسیدین انشالله؟

اونجا اعتراف کرد که منظورش من بودم، گفت مدت‌هاست در مورد من و خانواده‌ام تحقیق کرده و زیر نظر داره، مسئولیت این اردو و فعالیت‌های دانشجویی مشترک دیگه‌مون رو هم فقط برای آشنایی بیشتر با من قبول کرده، از این مورد واقعا جا خوردم و فکرشم نمیکردم، چون من خودم عاشق فعالیتای دانشجویی بودم فکر میکردم اونم اینجوریه، در نهایت گفت به اختلافات خانوادگیمون هم آگاهه، منم فقط تایید کردم و چیزی نگفتم

بعدش نظر منو پرسید منم سکوت کردم و گفتم واقعا نمیدونم

ازش خوشم اومده بود ولی واااقعا شکاااف فرهنگی مذهبی داشتیم

همینجور تو سکوت بلاتکلیف بودیم و اون تقریبا اشکاش بند اومده بود که یهو یه پیرمرد لاغرجثه با یه کلاه سیدی اومد جلو...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792