پسرم.
اکثر کارا برام بی معنی،نه رفیقی دارم،نه عشق و حالی ،نه زندگی کردنی،نه حس خوبی ب محیط و اطرافیانم.
دلم زندگی با عشق،آرامش،دوست داشتن و دوست داشته شدن،اعتماد،صداقت و درک شدن...میخواد
چیزی ک روح نداشته باشه و از صمیم قلب نباشه حالمو بهم میزنه.
از تنها چیزایی ک حالمو خوب میکنه خوندنه، خوندن کتاب،خوندن از عشق ، از روانشناسی از خودشناسی از فلسفه از معنای زندگی..کتابای نویسنده های بزرگ مثل داستایفسکی،شعرای مولانا و سعدی..هر شعری ک از عشق گفته باشه برام ارزشمنده
همه نمیتونن درک کنن امثال منو.. اهل صحبت و معاشرت با کسی نیستم.اکثرا تو افکار و رویاهای خودمم..
تو گفتگو ب مفهوم کلمات دقت زیادی میکنم،شنونده خوبی ام ولی در حد یکی دو کلمه فقط جواب میدم...
از دید بقیه شاید آدم عجیبی باشم
افکار و ذهنم متفاوت از همه س انگار متعلق ب دنیای امروزی نیستم،با هم سن و سالام متفاوتم کارای اونا برام بی معنی
کسی هس ک عین من باشه یا درک کنه معنای اینجور زندگی رو؟