در سرم هیاهوییست به کوتاهی عمر یک گل و به عمق غم یک مادر داغ دیده
به این سو که مینگرم تاریکی میبینم و به آن سو که مینگرم میگویند تاریک است
از هر کس که میپرسم می گوید این ره را رفته است ، می گویند اشتباه میبینم و تاریکی پیش روی چشمانم از خطای دید است
می گویم به آنها از کجا چنین مطمعن می دانید مسیری که تاریک میبیند همان ره است که رفته اید؟
می گویند نشانه ها را نمیبینی ؟ قبل ترها از این مسیر گذشته ایم و تمام نشانه ها یکیست
می گویم از کجا می دانی این فقط ابتدای راه نباشد که برای همه یکسان است؟ از کجا میدانی ادامه ی آن راه هنوز همان است؟ و مهم تر از همه از کجا میدانی که این راه همچون شاخه های یک درخت نیست؟
و باز هم می گویند که اشتباه میبینم و آن راه برای من مناسب تر است و می گویند که اینچنین برای من بهتر است
حال همه رفته اند ، نشسته ام. درست مقابل دو راه مقابلم
و در آخر نمی خواهم به راهی روم که تاریک میبینم
نی خواهم قدم به رهی گزارم که روشن میبینم
که می گویند اشک دارد ، که می گویند توانش را ندارم
روبه رویش ایستاده ام ، اما از جریان زندگی حراس دارم
می ترسم جریان آب مرا در تاریکی غرق کند و سالها بعد از عجین شدن در آن ، درست زمانی که از جنس آن شدم من نیز بگویم آنجا روشن بود و اینجا تاریک بود ، می ترسم که بگویم چقدر خوب که حالا آنجا برای من اینجا شده است
و روزی ، درست آن زمان که گیسوانم سفید گشته اند ، همان لحظه ی وداع با جهان ، آیینه ی تصویری را ببینم که در نهایت راهی که حال برایم اینجای سابق شده است به آن می رسیدم
و با خودم بگویم حیف ، حیف آن شجاعت نداشته و تجربه های نکرده...