ازدواج کردم خیلی ساله اومدم تو شهر غریب
خیلی کم میرم خونه پدرم مادرم مریضی بدبینی داره همیشه بحث میکنه
وضع مالی پدرمم خوب نیست
الان چند ساله نرفتم
هرسال عید خانواده شوهرم ازم میپرسن نمیخای بری بهونه های الکی میارم
یا میگم چرا میرم
امسال بخاطر ابروم میخاستم برم مادرم گفت نیا ما خودمون نون نداریم بخوریم جا نداریم بخوابیم
خودمونم بخاطر خرید خونه افتادیم تو قرض و بدهی وضع درستی نداریم که برم اونجا خودم خرج کنم
عید هم خانواده شوهرم یه مهمونی بزرگ گرفتن همه هستن الان بازم میخان ازم بپرسن نرفتی 😭😭😭
دیشب مادرشوهرم گفت نمیخای بری
الکی گفتم چرا میرم
اومد سوغاای داد بهم که ببرم برای مادرم
گیریم بمونم خونه بگم رفتم خب من زنگ بزنم عیدو تبریک بگم نمیگه چه مادری داره تلفنو از دخترش نمیگیره تشکر کنه یا تبریک بگه
خیلی حالم بده خیلییی
بی کسی خیلی سخته
خدا هم سنگ تموم گذاشت یه بچه بهم نداد دارم دق میکنم 😭😭