2777
2789

میخام داستان زندگی یکی از پیرزنهای قدیمی روستای پدریم براتون تعریف کنم


خوب بخونید و درموردش خوب فکر کنید.فقط و فقط برای عبرت گرفتن از زندگی ایشون اینا رو میزارم.خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.چون اشنای دورمون هست و نمیتونم برای کسی تعریف کنم.وقتی مادرم داستانش رو برام میگفت تا چندروز داغون بودم.الانم وقتی بهش فکر میکنم میریزم به هم


خیلی خوشکل و قدبلند و باکلاس هست حتی الان که سنی ازش گذشته


بچه ها من به زبان خودم تعریف میکنم.اینجوری راحت تر میتونم بگم


سالهای پیش وقتی که هنوز انقلاب نشده بود توی یه خونواده بسیار شلوغ بدنیا اومدم.اولین دخترخانواده بودم.بعد از سه پسر بدنیا اومدم.پدرم عاشقم بود.و من هم عاشقش بودم


و مادرم که تمام وجودم بود.و حالا من شده بودم مونس شبهاش


و البته کمکیارش توی خونه.درسم فوق العاده بود.بسیار باهوش بودم.برادرام خیلی تنبل و بی عرضه بودن.بعد از من سه خواهر دیگم در فاصله های کم بدنیا اومدن و ته تغاریمون داداش کوچولوم هم اخرین عضو خونوادمون بدنیا اومد


و من حالا هم باید درس میخوندم و هم کمک مامانم میدادم حالا ما چهارتا خواهر و چهار تا برادربودیم


رابطمون باهم خوب بود.اما من زبانزد شده بودم.انگار کوزت کار میکردم.توی مدرسه بارها شاگرد اول بودم


از زیبایی چیزی کم نداشتم.یه روز که از مدرسه میومدم دیدم چندتا خانم در کوچمون هستن و دارن با مامانم حرف می زنن همینکه من اومدم دقیق منو بارانداز کردن پچ پچ کنان رفتن.مامانم اشک توی چشماش بود.از حرفهای شبانه مامان و بابام فهمیدم اولین خواستگاری از من در سن ده سالگی اتفاق افتاده بود.بابام داد میزد که دکتره که باشه غلط کرده مرتیکه اومده برا دختر من.بیست سال از دختر من بزرگتره احمق


خلاصه که اون رد شد و رفت


یادم رفت بگم بابای من جزپولداران روستا بود.اولین تلویزیون رنگی توی خونه ما اومد.همه جمع میشدن خونه ما تا ببینن.اولین تلفن و.‌‌.همش خونه ما بود.من بسیار شیک میگشتم و البته بخاطر بابام هممون حجاب داشتیم.مواقعی که حکومت به حجاب گیر میداد همین که مامورا میومدن روسریم و توی کیفم قایم میکردم.


نمیدونم چرا اما بعد از اون خواستگار انگار راه برا خواستگارا بازشد.مادر بزرگم حالش خوب نبود و دکترها قطع امید کرده بودن و خیلی شبها من پیش مادربزرگم میخابیدم.و برام قصه و قران میخوند.حالا من دوازده ساله و بهترین شاگرد کلاسمون بودم.عمه مادربزرگم یه نوه داشت که عاشق من شده بود.بارها اومد خواستگاریم و بابام ردش کرد.چون وضع مالیشون به پای ما نمیرسید.من تابحال پسرش رو ندیده بودم.اما عمه مادربزرگم خیلیییی التماس مادربزرگم کرد که مهتاب رو برا ما نگه دار.برو به باباش بگو قبول کنه.نوه عمه مادربزرگم که ده سال از من بزرگتر بود پسر خوب و مودبی بود و همه روستا به کاری بودنش شک نداشتن از بچگی با باباش رفته بود دبی اونجا کار میکرد و جنس میاورد و خودش برا خودش خونه ساخته بود.امایه خونه نقلی و کوچیک.همین که توی روستامون میخاستن اسم مهدی بیارن میگفتن همون میگفتن همون پسرباعرضه و با جنمی که از بچگی کار میکرده.عمه مادربزرگم انقدددد روی مخ مادربزرگ و بابام کار کرد که بابام قبول کرد با مهریه سنگین و بنام زدن اون خونه.یه روز از مدرسه که اومدم مامانم گفت زود ناهار بخور ارایشگر داره میاد خونه تا تمیزت کنه

جدی میفرمایید؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گفتم چییییی؟گفت شب بله برون و عقدته


انقد گریه کردم.دویدم رفتم خونه معلممون بهش گفتم.اون و مدیر و ناظم مدرسمون اومدن در خونمون یه ساعت با بابام حرف زدن.بابام گفت میدونم درسش خوبه ولی دخترکه نمیتونه شوهر نکنه براش حرف در میارن.دخترهای دیگم خواستگار دارن منتظر این دخترهستن که برن تا اوناهم سروسامون بگیرن.اصرارها بی فایده بود و من شب نشستم سر سفره عقد


بابام یه هفته بزن و بکوب گرفت با خرج خودش.دهن همه باز مونده بود.جهزیه سنگین با یه تلویزون رنگی.منم اولش ناراحت بودم اما بعد ذوق لباس عروس و اینکه از اون همه کار توی خونه بابام راحت میشم خوشحال بودم.بابام شب عروسیم خیلییی گریه کرد.مامانم چشماش قرمز قرمز شده بود.


و....ما شدیم خانوم خونه.مهدی پسر سربه زیر و اروم و مودب و نمازخون بود.اما....


به شدت شلخته.سرمامیخورد دماغش و با استینش پاک میکرد.جواربش بو میداد وقتی میشستم میگفت انقد نشور له میشه.خسیس بود.دست بزن داشت البته خیلی کم.اهل معاشرت نبود.دوماه دبی بود بیست روزخونه.سردمزاج بود.اهل بوس و معاشقه نبود.فقط هفته ای دوبار کارش میکرد و تمام.وقتی بوسش میکردم هیچ حسی نداشت.انگار نه انگار.موهام حنا میزدم.لاک میزدم.سرخاب میزدم هیچی و هیچی نه توجهی نه عشقی.دوستت دارم نمیگفت.میگفت اینا زشنه مرد بگه.مگه زن زلیلم که بگم عاشقتم.همین که جون میکنم برات و پول برات میفرستم باید بدونی که میخامت.اهل نامه عاشقانه نبود.فقط نامه مینوشت از دبی و پول میداد که مثلا اینقدر پول فلان کار کن و ...


داشتم از این همه بی خیالیش دق میکردم


سال بعد حامله شدم.دوقلو دختر.مهناز و مهسا


عاشق دخترامون بود خیلیی.ولی بابای خوبی براشون نبود.خرجشون نمیکرد.ارزونترین لباس ارزونترین خوراک و ..چقد سختی کشیدم نداری کشیدم منی که لای پر قو توی ثروت بزرگ شده بودم.رفتم کیف و کفش و مانتوهام حتی کهنه هاش از خونه بابام اوردم چون نداشتم بخرم


دیگه خیلی سرد شده بودم مثل خودش.فقط سلام و خداحافظ.دیگه بیشتر میموند دبی.سه ماه چهار ماه میگفت دخترامون خرج دارن.حریص شد بود.پولکی شده بود


فقط به عشق بچه ها میومد میرفت


بهش گفتم بزار درس بحونم گفت دیگه چی که بگن مهدی بی عرضه و زن ذلیله.یه روز که مهدی یه هفته بود رفته بود دبی.در خونه در زدن.بچها توی کوچه بازی میکردن.الان دیگه چهارساله بودن.دیدم شوهرخواهرشومه که اسمش نادر بود.نادر اومد واخل گفت کارت دارم.گفتم چیزی شده ترسیده بودم.گفت نه فقط بابد باهات حرف بزنم.اومد داخل نشست.قدبلند باچهره ای زیبا و چشمانی رنگی که عاشق زیاد داشت توی دهمون.ولی اون خواهرشوهر لاغر و قدکوتاه و زشت منو گرفته بود.البته اینم بگم که متاسفانه خیلی چشم چرون بود.همه در عجب بودن از این ازدواج.یکسالی بود ازدواج کرده بودن.شروع کرد به حرف زدن

جدی میفرمایید؟

خواهرشوهر احمقم هرچ براش درد دل کرده بودم گزاشته بود کف دست شوهرش


اونم که دیده بود من چقد تشنه محبتم برای بدست اوردن دلم دست گزاشت روی نقطه ضعفم


وقتی داشت میرفت بیرون گفت میرم ولی بدون ولت نمیکنم تو مال خودمی


من تا اخرین لحظه که زنده ام به تو عشق میودزم شاید یه روز دلت لرزید

جدی میفرمایید؟

دیگه من اون مهتاب نبودم


نمیخاستم بهش فکر کنماما مگه میشد


تشنه محبت بودم


تشنه عشق بودم


گر گرفته بودم صورتم قرمز قرمز بود


نگران بودم یعنی چی قراره بشه


بچه ها اومدن داخل


گفتن مامان شام چی داریم.به خودم اومدم دیدم خیلی وقته تو خودمم و دارم فکر میکنم به حرفاش به جمله عاشقتم


فرداش مهناز که داشت توی کوچه بازی میکرد اومد داخل


گفت مامان عمو نادر(شوهر خواهرشوهرم)این کاغذ داد گفت قبض برق بده مامانت


باز کردم بوی عطر خوشبویی میداد


عطری که هیچوقت نشنیده بود


دستخط زیبا


نه مثل نامه های شوهرم چرک و کاغذ چروک


یه کاغذ شکیل


با خطهای منظم و خط کشی شده


پر از حرفهای عاشقانه


پر از شعرهایی که خودش سروده بود


هر روز نامه


و هر روز التماس برای دوباره دیدنم


برای جواب نامه دادنش

جدی میفرمایید؟

چرا دروغ بگم عادت کرده بودم


به نامه هاش


به شعرهاش که همش اسم من داخلش بود


مهتاب من.مهتاب شبهای تارم و ...


دلبسته شده بودم


اوج نامه ها بود اوج عاشق شدنم که سوهرم برگشت


یه شب بهش گفتم یه یوال کنم راستش میگی گفت بگو گفتم توی دبی عاشق کسی نشدی؟


راستش بگو زن دوم نداری؟


زد زیر خنده


گفت دیوونه تا تو رو دارم زن میخام چکار


قسم خورد گفت تا اخر عمر بهت خیانت نمیکنم.گفت من همش دور کارم هستم به زنهای بی حجاب دبی اصلا نگاه نمیکنم چون گناه داره تو اینجا منتظر منی مگه میشه دل به کس دیگه ای ببندم


چقد اتیش گرفتم خاک برسر من که باهاش اینکار کردم


یه روز صبح که خونه نبود همه نامه ها اتیش زدم


گفتم دیگه محاله برم سمت نادر


مهدی اومد گفت یه خبر خوب برات دارم یه هفته میریم مسافرت فلان جا


رفتیم چقد خوش گذست


به خودم قول دادم نادر فراموش کنم


از مسافرت که اومدیم یه دوز با میوه اومد خونه میوه های ارزون و رنگ رو رفته


عادت کرده بودم


گفت شام درست کن مهمون داریم


گفتم کی گفت فتانه و نادر


شوکه شدم گفتم میخاستی بگی خونه نیستیم گفت وا چرا خواهرمه میخاد بیاد پیشمون

جدی میفرمایید؟

شام درست کردم میوه های بهتر چیدم توی ظرف


اومدن


قلبم داشت وایمیستاد.سلام و علیک کرد و نشست


بازهم بوی همان عطر لعنتی


اونوقت مهدی بوی عرقش آدمو دیونه میکرد


الان دقت کردم چقد جفت ناجوری بودن باهم فتانه زشت و قد کوتاه و با لباسهای شلخته


نادرشیک و باکلاس خوش چهره


خلاصه مدام سرم پایین میانداختم.نمیخاستم چشم تو چشم بشیم نادر میوه پست کند اول به من نعارف کرد گفت بردار مهتاب خانم


مهتاب رو یه جور خاص گفت قند توی دلم آب شد


سام که خوردن کلی از دستپختم تعریف کرد کاری که مهدی فقط با یه دستت درد نکنه تمومش میکردشام درست کردم میوه های بهتر چیدم توی ظرف


اومدن


قلبم داشت وایمیستاد.سلام و علیک کرد و نشست


بازهم بوی همان عطر لعنتی


اونوقت مهدی بوی عرقش آدمو دیونه میکرد


الان دقت کردم چقد جفت ناجوری بودن باهم فتانه زشت و قد کوتاه و با لباسهای شلخته


نادرشیک و باکلاس خوش چهره


خلاصه مدام سرم پایین میانداختم.نمیخاستم چشم تو چشم بشیم نادر میوه پست کند اول به من نعارف کرد گفت بردار مهتاب خانم


مهتاب رو یه جور خاص گفت قند توی دلم آب شد


سام که خوردن کلی از دستپختم تعریف کرد کاری که مهدی فقط با یه دستت درد نکنه تمومش میکرد

جدی میفرمایید؟

بعد از شام نشسته بکدیم حرف میزدیم که بحث بستنی شد من گفتم هیچ بستنی مثل بستنی فلان اقا نمیشه خیلی بستنیهاش خوشمزه هست


خلاصه خداحافظی کردن و رفتن و من باز مست رفتاراش و حرکاتش شدم


جالبه اصلا ابراز علاقه به فتانه نکرد شاید فکر میکرده دلم میگیره نمیدونم


باز شیطون و لعنت کردم و از فکرش اومدم بیرون


فرداش به مهدی گفتم مهدی میری یه کیلو بستنی برام بگیری


وایساد داد و بیداد کردن که جلو شکمت بگیر همین دیشب میدونی چقد خرج بریز بپاشت شده


چرا دو جور شام درست کردی


چرا دوبار میوه تعارف کردی


همه پولای منو میریزی دور


هرچه من بخام جون بکنم


دلم شکست خیلی وقت بود بستنی نخورده بودیم هرچ بچه ها اصرارکردن نخرید


گفت پول ندارم


یه دوهفته دیگه ای بود و رفت


دقیقا فردای اون روز بچه ها توی یه کلاس نقاشی ثبت نام کرده بودن دوکوچه بالاتر یه نفر بهشون یاد میداد


دیدم در میزنن راستش قلبم ریخت پایین


پسر همسایمون بود پنج سالش بود گفت خاله ابنو یه اقایی داد گفت داداشتون هست خودش کار داشت رفت


بچه ها فکر میکنید چی بود؟؟؟


بستنی بستنی بستنی

جدی میفرمایید؟

و من موندم یه ظرف پر از بستنی


تقسیم کردم تا برا مد وقتمون بشه فکر کنم یه دوکیلویی بود


گزاشتم توی فریزر


بچها که اومدن دیدن انگار دنیا بهشون دادم الهی بمیرم مهسا گفت مامان یه وقت بابا نفهمه عصبانی میشه که خریدی


دلم از حرفش گرفت


دوباره شروع شد


نامه


نامه


نامه


یه چیز دیگه به نامه هاش اضاف شده بود گلهای خشک شده و پرپر که چسبونده بود به نامه


نوشته بود حیف نمیتونم گل بدم ضایع هست جلو در همسایه


دیگه نامه ها توی ظهر که کوچه خلوت بود مینداخت توی خونه


هر روز منتظر بودم


تا اینکه تولدم شد.شوهرم حتی زنگ نزد تبریک بگه میگفت لوس بازیه.ولی ظهر دیدم این دفعه چیزی که پرت شد توی حیاط صداش زیاد بود.سریع برداشتم دیدم یه پاکت هست توش یه خودکار بسیار زیبا و خوشبو و یه شماره تلفن روی یه کاغذ و یه روسری بسیاااار زیبا


و تولدم تبریک گفته بود


ما نه توی خونه بابام نه خونه شوهر هیچ کادو تولدی ندیده بودم اولین بار بود و من دیگه دلباخته شدم

جدی میفرمایید؟

باخودم عهد کردم اگه تا سه روز دیگه شوهرم زنگ زد(راستی تلفن خریده بودیم و نادر از طریق فتانه فهمیده بود و بهم گفت تا خودت زنگ نزنی من زنگ نمیزنم مزاحمت بشم)


و بهم تبریک گفت قید نادر میزنم


روز دوم زنگ زد هم خوشحال بودم هم غمگین چون زنگ زد ولی اصلا یادش نبود


گفتم مهدی دیروز تولدم بود یادت بود


وایساد سروصدا کرده که چرا تو انقد لوسی چرا انقد بچه ای چرا انقد احمقی دوتا بچه داری ولی اداهات انگار بچه هاس احمق بیشعور تولد دیگه چه کوفتیه دوروزه برق محل کارم قطعه از گرما داریم میمیریم اونوقت تو میگی تولدته به درک که هست و گوشی بدون خداحافظی قطع کرد

جدی میفرمایید؟

شبش فتانه زنگ‌زد که داریم میریم مسافرت میای باهامون؟


گفتم نه داداشت که میشناسی اگه بفهمه دعوا میشه


گفت باشه پس خداحافظ


تا خود صبح گریه کردم گفتم حالا که منو وابسته کرده میخاد بره مسافرت


گفتم همشون مثل همن این از شوهرم اینم از کسی که عاشقمه


فردا دقیقا پنج دقیه بعد از اینکه بچها رفتن رکلاسشون نقاشی


دیدم در میزنن رفتم دیدم نادر هیت تعجب کردم سریع اومد داخل


گفت یکی از همسایه هاتون داشته میومده براهمین سریع پریده داخل


چسم توی چسمای هم


دیگه نمیتونستم نگاش نکنم.عاشقش شده بودم.باز بوی عطرش.دکمه های پیرهنش و باز کرد شاخه های گل سرخ که حالا درب و داغون شده بودن اورد بیرون و داد بهم داشتم بوشون میکردم که یهو ناغافل بغلم کرد


چه بوی خوبی بوی عطر بوی خوش مردانگی


ولی یهو به خودم اومدم کشیدمش کنار با ناراحتی رفتم داخل


پشت سرم اومد.گفت بخدا دیگه بریدم


گفتم چرا نرفتی باهاشون.گفت بخاطر تو این سفر رو راه انداختم تو که نیومدی منم بهونه کارم کردم و نرفتم

جدی میفرمایید؟
شام درست کردم میوه های بهتر چیدم توی ظرف اومدن قلبم داشت وایمیستاد.سلام و علیک کرد و نشست ...

چرا حس  میکنم از رو رمان کپی کردی

یکی اینکه اینجا دوبار کپی شده.. دقیقا مثل ی جاهایی از رمان ها ک اشتباهی کپی میشه

دلیل دیگه اینکه خودت نبودی ولی این همه جزییات آخه...

شک برانگیزه

واقعا اگه اینطوری باشه ،واقعی نباشه مدیونی

💙عاشق خودمم💋... از من فقط یدونه تو دنیا هست

گفت من و تو برا هم ساخته شدیم ببین قد و قامتمون


ببین قیافه هامون بخدا من و تو مال همیم


تو به این زیبایی حیفی برا مهدی


منم با این هیکل و قیافه حیفم برا فتانه


بیا جدا بشیم و باهم ازدواج کنیم


گفتم بچه هام گفت روچشمم میزارم


گفتم نه من میترسم بابام هر دوتامون میکشه


گفت فرار میکنیم


دیدم چقد دوستم داره که بخاطر من حاضره از همه چی بگزره


ولی من نمیتونستم از مهدی بگزرم


مهدی پسر خوبی بود باهمه اخلاقهای بدش خوبی زیاد داشت


گفتم باید فکر کنم و رفت

جدی میفرمایید؟
چرا حس  میکنم از رو رمان کپی کردی یکی اینکه اینجا دوبار کپی شده.. دقیقا مثل ی جاهایی از رمان ه ...

عزیزجان گفتم ک کپی شدس ..چرا مدیون اخه منم کسی فرستاده برام راستو دروغشو ک نمیدونم..گفتم بذارم شماهم بخونید ..باشه دیگع نمیذارم بقیه شو

جدی میفرمایید؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز