2777
2789
عزیزجان گفتم ک کپی شدس ..چرا مدیون اخه منم کسی فرستاده برام راستو دروغشو ک نمیدونم..گفتم بذارم شماهم ...

اخه از اول با حس اینکه پیرزنه برای روستای خودتونه خوندم

فکر کردم واقعی باشه و خودت نوشتی حالا کپیشو میذاری

حالا بذار قهر نکن حرف بدی نزدم ک

بوس

💙عاشق خودمم💋... از من فقط یدونه تو دنیا هست

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

نادر رفت و قرار شد من فکرامو بکنم.قربون خدا برم که انقد حواسش به بنده هاش هست.دوسه روز بعدش مهدی زنگ زد.کلی معذرت خواهی کرد که اینجور برخورد کرده.گفت شرایط کارم خیلی سخت بوده و منم با اون حرفم اتیشش بیشتر کردم.گفت میخام غافلگیرت کنم وقتی اومدم برای تولدت میبرمت مشهد


اسم امام رضا اومد زدم زیر گریه هق هق میکردم


مهدی ترسیده بود هی میگفت مهتاب مهتاب قشنگم چت شد.جته تو دختر.خاکبرسرم که انقد اذیتت کردم که اینجوری گریه میکنی.مهدی نمیدونست که من از خجالتمه.از خجالت به امام رضا هست.خاک توسرم که من که متاهلم میخاستم خیانت کنم.به غلط کردن افتاده بود.انقد التماسم کرد تا اروم شدم.بهش گفتم من روسیاه کجا امام رضا کجا.گفت این حرفا چیه.تو داری دور از شوهرت یه زندگی اداره میکنی.من خیالم راحته تا تو هستی.میدونم دخترامون مثل تو بار میان نجیب و عاقل و باحیا


اشکام همینجور میریخت.گفت میدونم من خسیسم اذیتت میکنم ولی مهتاب،جان دخترامون خودمم اذیتم،چیکارکنم این توی ذاتمه از بابام ارث بردم.خساست توی ذاتمونه.نمیتونم تحمل کنم پولم خرج میکنم.نمیتونم.دیونه میشم.گفت راستی وقتی اومدم قول میدم اگه بخندی و گریه نکنی ده کیلو بستنی برات بخرم.گفت اینجا بستنی زیاد برامون میارن ولی چون برات نخریدم دلم نمیاد بخورم.میام ۴تایی باهم میخوریم.کلی حرف زد.هرچ میگفتم پول تلفنت زیاد میاد کفت اشکال نداره


انگار خدا میخاست من به بیراهه نرم.اون شب تصمیم گرفتم گفتم نادر میزارم کنار برا همیشه


دوشب بعد اواخرشب نادر زنگ زد ما خواب بودیم دیدم صدای تلفن میاد یواش حرف میزد گفت ده دق دیگه دم درتون هستم باز کن.گفتم نه اصلا نیاکه باز نمیکنم یکی میبینه بدبخت میشم.گفت اگه باز نکنی بلند در میزنم تا همسایه ها بیان بیرون داد و بیداد میکنم


ای وای حالا دیگه اون روی نادرم داشتم میدیدم ترسناک شده بود از صداش میترسیدم.مجبور شدم باز کنم اومد داخل.زدم زیر گریه رفتیم توی اتاق کناری حرف زدیم.گفت چشماتو ببند بستم یه پلاک طلای خیلیییی خوشکل.همه طلاهای عروسی و طلاهای مجردیم فروخته بودم و به جاش خونه بزرگتر خریده بودیم البته بنام خودم زد.چون بابام گفت حق نداری بنام خودت بزنی باید بنام مهتاب بزنی اونم قبول کرد.خلاصه که دوسالی میشد طلانداشتم.با دیدم اون پلاک خیلی خوشحال شدم.ولی بهش گفتم نمیتونم قبول کنم چون شوهرم اگه ببینه شر میشه.پلاک اسم مهتاب بود بسیار زیبا بود.گفت قایمش کن یه جایی.به هر سختی و اصرار و خواهش بود انداخت گردنم بازنجیرش بود


خیلی خوشم اومده بود.نادر خوب میدونست نقطه ضعف زنها چیه.بهم گفت دلم برا بغل کردنت پر میکشه بزار بغلت کنم یه نگاه به طلا کردم دیدم نامردیه بگم نه.گفتم باشه.بغلم کرد بغلش کردم.چقد خوب بود.پر از ارامش پر از بوهای خوب.زیباو شیک.اما همش حس عذاب وجدان بود.ترس و ناراحتی ولی در کل متاسفانه خوب بود.وقتی میخاست بره یه دفتر بهم داد.توی همه برگه هاش اسم مهتاب رو با یه شکل و یه خطی نوشته بود کار خودش بود خیلی محشر بود.وقتی فتانه سرکار میرفت بهترین وقت برای این کاراش بوده.با ارث هنگفتی که از باباش به نادر رسیده بود علنن کار خاصی نداشت نادر گاهی وقتا میرفت پیش عموش توی بنگاه معامله ماشین.شریک بود با عموش.هرچقد عموش کاری بود این بیخیال و راحت طلب


یه نیم ساعت دیگه بود و رفت.وای که شروع شد هرشب ساعت یازده تا دوازده شب به بهونه همنشینی با دوستاش میومد پیش من بغل و بوس و .....


چقد راحت با هدیه هاش با تماسهای عاشقانش با حرفاش منو خام کرد.دیگه نمیگفت بیا طلاق بگیریم مال هم بشیم.میگفت همین حالا مال همیم چکاری هست طلاق بگیریم


یه شب که اومد پیشم ساعت یازده و نیم دیدم زنگ میزنن


دوتامون داشتیم سکته میکردیم سریع از پله ها فرستادمش پشت بوم.رفتم دیدم داداشم هست گفت سرکار بودم کلید خونه نبردم زنم هم شهر هست و مجبور شدم بیام اینجا.گفتم عیب نداره اومد داخل و نادر تا خود صبح بالا پشت بوم زندونی شد.فرداش که داداشم رفت بچه ها رو کردم توی حموم و نادر و فراری دادم.چه شب سختی ووحشتناکی بود.


از اون شب به بعد از ترش داداشم و این اتفاقات دیگه سه شب یه بار میومد زودم میرفت


ولی دیگه کار از کار گذشته بود


تا اینکه مهدی اومد ازش خجالت میکشیدم ولی نه زیاد انگار وقیح شده بودم.پلاک زنجیر و زیر فرش قایم کردم.مهدی که میرفت بیرون اون ساعتهایی که میدونستم نادر هست و فتانه سرکاره زنگ میزدم خونشون و یکی دوساعت حرف میزدیم.دیگه با ذوق و شوق کار خونه نمیکردم اشپزی با حوصله نمیکردم یه روز مهدی بیرون بود وقتی اومد دیدم خیلی ناراحته.گفتم جی شده.گفت از وقتی اومدم دنبال کار مشهدهستم ولی نمیدونم چ گرهی توش افتاده.که جور نمیشه.زدم زیر گریه.میدونستم عیب از منه ولی باز با نادر بودم و بارها مهدی گفته بود که دیگه دستپختت خوب نیس.چون براش وقت نمیزاشتم ولی برا نادر بهترین غذاها میپختم.پول که برا خرجی میداد قناعت میکردم برا نادر کادو میگرفتم

جدی میفرمایید؟

بجه هام و فراموش کرده بودم.بیخیالشون بودم.کوچه ای شده بودن.هر روز و هرشب توی کوچه بازی میکردن.خونه این و اون.خونه شلخته.جارو حوصلم نمیشد.همش فکر نادر و نادر


یکبار مهدی باهام حرف زد مهتاب چت شده توی خودتی حوصله من و بچه ها نداری.همش توی خودتی چته.گفتم هیچی فقط ولم کن به حال خودم باشم.با بچه ها میرفت شهر خرید و میگشتن هرچه به من میگفت میگفتم سرم درد میکنه نمیام فقط منتظر بودم برن و من زنگ بزنم به نادر


نادر تشنه رابطه شده بود.همش میگفت پس شوهرداغونت کی میره.همش پیش من از نادر بد میگفت.میگفت مهدی لقمه بزرگتر از دهنش برداشته تو لیاقتت بیشتر از ایناس.چرا زن این شدی.بلد نیست حرف بزنه.اداب معاشرت بلد نیست.همش دستش توی دماغشه.راست میگفت مهدی یه اخلاق بدش همین بود یهو توی جمع دست میکرد توی دماغش یا بعد از غذا دست میکرد توی دهانش که دندوناش تمیز کنه.اصلا به دستمال اعتقاد نداشت حالا دیگه من فقط بدیهای مهدی میدیدم و خوبیهای نادر.نادر مهربون و خوش اخلاق همش میخندید همه چی برام میخرید کافی بود دلم بستنی یا پفک یا چیپس یا..میکشید سریع میخرید میاورد مینداخت توی حیاط خونه و میرفت البته وقتی مهدی دبی بود.مهدی وقتی عصبانی میشد بددهن بود و فحش میداد ولی نادر نه.نادر به لباسام حتی یه حنای ساده که به ناخنام میزدم واکنش نشون میداد ولی مهدی اصلا نمیفهمید


من عقده محبت داشتم و نادر اینو فهمید.فهمید که من نقطه ضعفم چیه

جدی میفرمایید؟

یه شب توی حیاط روی تخت اهنی داشتیم شام میخوردیم تلفن زنگ خورد و من رفتم برداشتم.نادر بود خوشحال بود که من برداشتم یواش حرف زدم باهاش بهش گفتم دلتنگت هستم دیدم یه صدایی پشت سرم میاد مهدی بود داد زد کیه که دلت تنگ شده براش سریع قطع کردم ترسیده بودم.گفتم هیچکی.از رنگ پریدم فهمید یه خبرایی هست کمربندش اورد و تا خوردم کتکم زد اولین بار بود به این شدت منو میزد همیشه نهایتا یه سیلی بود اما الان وحشتناک من رو زد


طوری که خون دماغ شدم.کمرم زخم شد.گفت فکر کردی نمیدونم داری چ غلطی میکنی.اون زنجیر طلا و پلاک طلا کی بهت داده هاان.اون گل خشکا مال کیه.از کجا اوردی.شک کرده بودگفتم خجالت بکش اون گلها داداشم از خونشون برام میچینه میاره خودتم میدونی توی خونشون پر گل هست.اون پلاک و زنجیرم بابام داده بهم برا تولدم.میدونستم که ناراحت میشی از بابام چیزی بگیرم برا همین نگفتم


میدونستم انقد غرور داره که نمیره بپرسه در مورد طلا


به ظاهر قبول کردو رفت بیرون تا فردا صبح نیومد.جرات نکردم برا نادر زنگ بزنم.چون ترسیدم مهدی رفته باشه اونجا و زنگ بزنم همه چی لو بره


فردا صبح اومد و هیچ نگفت و هیچی نخورد.عصبانی بود.گفت امشب میرم دبی یه مدتم نمیام.فقط بدون که میسپارمت به حضرت زهرا اگه پاک و عفیف موندی و واقعا با کسی نبودی زندگیم به پات میریزم.اگرم رفتی با کسی که امیدوارم حضرت زهرا بزنه توی کمرت و محتاج بنده بشی و ابروت همه جا بره و رسوا بشی


ترسیدم


خیلی هم ترسیدم


رفت


 تا یه هفته به زنگ زدنهای نادر جواب ندادم.و محل بهش نزاشتم


فتانه اومد دم در صدام میزد مهتاب منم باز کن.نیستی خونه.وقتی فهمیدم فتانه هست باز کردم گفت ازت بی خبرم فهمیدم نادر یه چیزی گفته و اونم برا فوضولی اومده بود.گفتم حالم خوش نیست.


میخام یه هفته دیگه هم برم خونه مامانم..میدونستم به نادر میگه


یه هفته دیگه راحتم از دستش


از دلتنگی داشتم میمردم دلم نادر و میخاست تا ارومم کنه اما از نفرین مهدی میترسیدم


یه ده روزی گذشت و نادر اومددر زد ساعت یازده شب باز نکردم.محکمتر در زد.صداش رو بلندتر کرد


ترسیدم همسایه ها بیدارشن.باز کردم.سریع اومد داخل و بغلم کرد ولم نمیکرد.منم طاقتم سراومد توی بغلش گریه و هق هق


گفت بی معرفت بدون تو داشتم میمردم.رفتیم داخل بهش گفتم مهدی منو زد و نفرینم کرده گفت غلط کرده.میکشمش با چه حقی دست روت بلند کرده.بهش گفتم بیا تموم کنیم گفت نه نمیتونم اصلا نمیتونم گفت ظهر دیدم بچه ها بازی میکنن توی کوچه فهمیدم دروغ گفتی که خونه مادرت نیستی


گفتم میترسم از عاقبتش


گفت من پشتتم.و دوباره شروع شد.وابستم کرده بود. تقریبا یکماهی بود مهدی رفته بود نادر شب اومد پیشم توی بغل هم بودیم


 که در خونه باز شد


مهدی بود


وای مهدی بود


منو دید توی بغل غریبه.خدا روشکر لباس تنم بود ولی خب بغل بود دیگه


فقط نگاه کرد.به نادر گفت برو.و رفت


در روی من بست و رفت


رفته بود خونه ما.با بابام و داداشام و داداشاش رفته بود سر وقت نادر.نادر هم رفته بود پیش داداشا و پسرعموهاش


 دعوای شدیدی شد.


من تا صبح میلرزیدم


فردا صبح پاسگاه اومد در خونمون گفت بیا بریم منو دست بسته جلو همسایه ها بردن


نادر زندان بود


توی دعوای شدید برادرم زده بود برادر نادر رو ناکار کرده بود.بعدها فهمیدم فلج شده و تا الان روی ویلچره


نادر برادر من رو کشته بود و چون عمدی نبوده رفت حبس ابد


بابام اومد پاسگاه میخاست بنو بکشه نزاشتن


خواهر شوهرم از من شکایت کرد دوسه روز حبس بودم اما مهدی راضیش کرد


فتانه طلاق گرفت همه روستا آبرو منو برد از بس اومد دم درمون و سر و صدا کرد و نفرین کرد همه منو شناختن فهمیدن چه کردم.جرات نمیکردم برم بیرون همه تف مینداختن روی صورتم


دخترام همش خونه مادرشوهرم بودن.اصلا نمیزاشتن ببینمشون


یه روز مهدی اومد گفت وسایل جمع کن از اینجا میریم


رفتیم توی یه خونه که خونه نبود کاهگلی بود در و پنجره درس درمونی نداشت بدترین جای ده.وحشتناک بود.فقط یه زیلو بهم داد و گاز و وسایل اجباری برا زندگی.حبسم کرد.یه هفته نه غذا نه هیچی فقط اب


حالم بد شده بود همسایمون یه پیرزن بود برام غذا اورد.مهدی پیام داده بود بهش بگید خودش خرج خودش دراره حتی مادرم هم نفرینم کرده بود.عاق والدین شدم


بدترین روزهای عمرم بود.هیچی هیچی نداشتم.هوا سرد بود یخ میکردم تا صبح


از فرداش رفتم توی خونه مردم گفتم همه کار براتون میکنم فقط بهم شام و ناهار بدید


شدم کلفت مردم


خیلیها اون قسمت ده که جنوبش بود منو نمیشناختن میدونستن یه نفر این کار کردهمه جا حرفش بودولی نمیدونستن منم


لباساشون میشستم و جارو میکردم و ..


بجاش بهم تخم مرغ و لباس کهنه و پتو کهنه میدادن


 داشتم از ندیدن بچه هام دق میکردن


ولی اینجور که همسایه قبلیمون برام خبر میاورد بچه ها م خیلی خوشنگ مهدی هر روز میبردشون شهر پارک تا بهونه من نگیرن


 من هیچوقت مامان خوبی براشون نبودم


پشیمون بودم

جدی میفرمایید؟

یکسال گذشت و با پادرمیونی همسایه ها التماس مادرم و اشک و دلتنگی بچه ها به خصوص مهسا مهدی راضی شد و اومد دنبالم

مهسا توی بغلم خیلی گریه کرد ولی مهناز دلخور بود و دلشکسته

اونقدر غلط کردم گفتم که همشون منو بخشیدن

مهدی میخاست غرور منو بشکنه و تکبرم از بین بره که رفت و من به زندگیم برگشتم

شدم کلفت خونوادم

کلفت دخترام.چه لذتی داشت

توبه کردم

التماس مهدی کردم منو ببر مشهد دارم دق میکنم دلتنگم

بعد از چند ماه نمازشب و قران خوندن و توبه و زاری کردن خدا منو بخشید و رفتم زیارت

اخ اون زیارت زندگی دوباره داد به من

با بچه ها میخندیدم قهقه میزدم

مهدی دوباره برگشت به من

گفت تنها دلیلش که الان جلو امام رضا میبخشمت این هست که دیدم شبها توبه میکردی و زار میزدی

و میدونم که منم مقصر بودم

راستی مهدی کارش اورد توی روستا و یه بوتیک عالی زد و دیگه دبی نرفت

اخلاقش کمی بهتر شد

اونقدر دیگه خسیس نبود بهتر شده بود

بهم توجه میکرد

اما فتانه خیلی ازارم داد اذیتم کرد

خداروشکر شوهر کرد و رفت یه شهر دیگه

ولی قطع ارتباط با خانواده شوهر و خانواده خودم شد

و همه رو از دست دادم

مهدی انگار صدسال پیرتر شد

همسایه ها فقط یکیشون که دوستم بود باهام بود بقیه بی محلم کردن

بچه ها بزرگ شدن و شوهر کردن

و من تقاص اون کارم و دادم مهناز ازدواج کرد و بعد از مدتی فهمیدیم شوهرش زن داشته و بچه هم داره و علاوه بر اون خیانت میکنه دخترم پیر شد و شکست و برگشت طلاق گرفت

مهسا بعد از مدتی فهمیدیم شوهرش معتاده دست بزن داره و هر روز کتک میخوره اما دوستش داره و پاش مونده زندگی سخت و بدبختی داره

زندگی دوتا دخترم بخاطر من احمق داغون شد

شوهر مهسا بهش گفته حق نداری پات از خونه بزاری بیرون مگر با اجازه خودم میترسم مثل مامانت کثیف بشی

یه روز که با مهدی رفته بودیم شهر توی راه برگشت تصادف بدی کردیم من پرت شدم بیرون و با کمرم اومدم زمین و صدای مهدی میشنیدم که میگفت کمک کمک گیر کردم کمک

 به سختی خودمو کشوندم سمتش هنوز دور بودم اما مهدی میدیم که پاش لای ماشین مونده و تلاش میکنه بکشه بیرون هی میگفت مهتاب کمک مهتاب مهتاب

ماشین منفجر شد و جلوی من سوخت

مهدی جلوی من سوخت و من تا اخر عمرم با این کابوس هرشب از خواب میپرم

منم با کلی عمل جراحی یه پام از دست دادم و فلج شدم مثل برادر نادر که بخاطر من فلج شد

مهدی مرد مثل برادرم که مرد

 مهنازم مثل من رفت پی کثیف کاری هرچ بهش میگم عاقبت نداره هیچ

هر شب با یکی بود میگفت مامان مردا کثیفن من با هر که هستم یه پولی میگیرم و کارشون که کردن میام

انگار داشت انتقام شوهرش رو از بقیه مردها میگرفت

التماسش میکردم که نکن توروخدا ول کن

توی روستا میگفتن دختر به مادر رفته

یه روز حالش بد شد و بردنش دکتر و گفتن ایدز داره

هر روز مثل شمع داره جلوم میسوزه و آب میشه

آخرش هم نفرین مهدی منو گرفت

هم محتاج بقیه شدم و الان کارام رو همسایم میکنه

هم بیماری ناعلاج گرفتم و فلجم

هم رسوای دوعالم شدم و هم دخترام بدبخت شدن

جدی میفرمایید؟

اخرش چ بد تموم شد

منتظر بودم طلاق بگیرن باهم ازدواج کنن😢 پدرش واقعا مقصر بود ک دادش به مهدی اسکل

چون خودشون خیلی خوب بودن،از قدیم گفتن کبوتربا کبوتر باز با باز

ولی خب نباید ب شوهرش خیانت میکرد ک علت اصلیش همین بی محلی شوهرش بود

💙عاشق خودمم💋... از من فقط یدونه تو دنیا هست
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز