یه شب توی حیاط روی تخت اهنی داشتیم شام میخوردیم تلفن زنگ خورد و من رفتم برداشتم.نادر بود خوشحال بود که من برداشتم یواش حرف زدم باهاش بهش گفتم دلتنگت هستم دیدم یه صدایی پشت سرم میاد مهدی بود داد زد کیه که دلت تنگ شده براش سریع قطع کردم ترسیده بودم.گفتم هیچکی.از رنگ پریدم فهمید یه خبرایی هست کمربندش اورد و تا خوردم کتکم زد اولین بار بود به این شدت منو میزد همیشه نهایتا یه سیلی بود اما الان وحشتناک من رو زد
طوری که خون دماغ شدم.کمرم زخم شد.گفت فکر کردی نمیدونم داری چ غلطی میکنی.اون زنجیر طلا و پلاک طلا کی بهت داده هاان.اون گل خشکا مال کیه.از کجا اوردی.شک کرده بودگفتم خجالت بکش اون گلها داداشم از خونشون برام میچینه میاره خودتم میدونی توی خونشون پر گل هست.اون پلاک و زنجیرم بابام داده بهم برا تولدم.میدونستم که ناراحت میشی از بابام چیزی بگیرم برا همین نگفتم
میدونستم انقد غرور داره که نمیره بپرسه در مورد طلا
به ظاهر قبول کردو رفت بیرون تا فردا صبح نیومد.جرات نکردم برا نادر زنگ بزنم.چون ترسیدم مهدی رفته باشه اونجا و زنگ بزنم همه چی لو بره
فردا صبح اومد و هیچ نگفت و هیچی نخورد.عصبانی بود.گفت امشب میرم دبی یه مدتم نمیام.فقط بدون که میسپارمت به حضرت زهرا اگه پاک و عفیف موندی و واقعا با کسی نبودی زندگیم به پات میریزم.اگرم رفتی با کسی که امیدوارم حضرت زهرا بزنه توی کمرت و محتاج بنده بشی و ابروت همه جا بره و رسوا بشی
ترسیدم
خیلی هم ترسیدم
رفت
تا یه هفته به زنگ زدنهای نادر جواب ندادم.و محل بهش نزاشتم
فتانه اومد دم در صدام میزد مهتاب منم باز کن.نیستی خونه.وقتی فهمیدم فتانه هست باز کردم گفت ازت بی خبرم فهمیدم نادر یه چیزی گفته و اونم برا فوضولی اومده بود.گفتم حالم خوش نیست.
میخام یه هفته دیگه هم برم خونه مامانم..میدونستم به نادر میگه
یه هفته دیگه راحتم از دستش
از دلتنگی داشتم میمردم دلم نادر و میخاست تا ارومم کنه اما از نفرین مهدی میترسیدم
یه ده روزی گذشت و نادر اومددر زد ساعت یازده شب باز نکردم.محکمتر در زد.صداش رو بلندتر کرد
ترسیدم همسایه ها بیدارشن.باز کردم.سریع اومد داخل و بغلم کرد ولم نمیکرد.منم طاقتم سراومد توی بغلش گریه و هق هق
گفت بی معرفت بدون تو داشتم میمردم.رفتیم داخل بهش گفتم مهدی منو زد و نفرینم کرده گفت غلط کرده.میکشمش با چه حقی دست روت بلند کرده.بهش گفتم بیا تموم کنیم گفت نه نمیتونم اصلا نمیتونم گفت ظهر دیدم بچه ها بازی میکنن توی کوچه فهمیدم دروغ گفتی که خونه مادرت نیستی
گفتم میترسم از عاقبتش
گفت من پشتتم.و دوباره شروع شد.وابستم کرده بود. تقریبا یکماهی بود مهدی رفته بود نادر شب اومد پیشم توی بغل هم بودیم
که در خونه باز شد
مهدی بود
وای مهدی بود
منو دید توی بغل غریبه.خدا روشکر لباس تنم بود ولی خب بغل بود دیگه
فقط نگاه کرد.به نادر گفت برو.و رفت
در روی من بست و رفت
رفته بود خونه ما.با بابام و داداشام و داداشاش رفته بود سر وقت نادر.نادر هم رفته بود پیش داداشا و پسرعموهاش
دعوای شدیدی شد.
من تا صبح میلرزیدم
فردا صبح پاسگاه اومد در خونمون گفت بیا بریم منو دست بسته جلو همسایه ها بردن
نادر زندان بود
توی دعوای شدید برادرم زده بود برادر نادر رو ناکار کرده بود.بعدها فهمیدم فلج شده و تا الان روی ویلچره
نادر برادر من رو کشته بود و چون عمدی نبوده رفت حبس ابد
بابام اومد پاسگاه میخاست بنو بکشه نزاشتن
خواهر شوهرم از من شکایت کرد دوسه روز حبس بودم اما مهدی راضیش کرد
فتانه طلاق گرفت همه روستا آبرو منو برد از بس اومد دم درمون و سر و صدا کرد و نفرین کرد همه منو شناختن فهمیدن چه کردم.جرات نمیکردم برم بیرون همه تف مینداختن روی صورتم
دخترام همش خونه مادرشوهرم بودن.اصلا نمیزاشتن ببینمشون
یه روز مهدی اومد گفت وسایل جمع کن از اینجا میریم
رفتیم توی یه خونه که خونه نبود کاهگلی بود در و پنجره درس درمونی نداشت بدترین جای ده.وحشتناک بود.فقط یه زیلو بهم داد و گاز و وسایل اجباری برا زندگی.حبسم کرد.یه هفته نه غذا نه هیچی فقط اب
حالم بد شده بود همسایمون یه پیرزن بود برام غذا اورد.مهدی پیام داده بود بهش بگید خودش خرج خودش دراره حتی مادرم هم نفرینم کرده بود.عاق والدین شدم
بدترین روزهای عمرم بود.هیچی هیچی نداشتم.هوا سرد بود یخ میکردم تا صبح
از فرداش رفتم توی خونه مردم گفتم همه کار براتون میکنم فقط بهم شام و ناهار بدید
شدم کلفت مردم
خیلیها اون قسمت ده که جنوبش بود منو نمیشناختن میدونستن یه نفر این کار کردهمه جا حرفش بودولی نمیدونستن منم
لباساشون میشستم و جارو میکردم و ..
بجاش بهم تخم مرغ و لباس کهنه و پتو کهنه میدادن
داشتم از ندیدن بچه هام دق میکردن
ولی اینجور که همسایه قبلیمون برام خبر میاورد بچه ها م خیلی خوشنگ مهدی هر روز میبردشون شهر پارک تا بهونه من نگیرن
من هیچوقت مامان خوبی براشون نبودم
پشیمون بودم