مجرد که بودم خانوادم با یه خانواده ای آشنا شدن که پسر مجرد طلا فروش داشت ، هر دو خانواده راضی به وصلت بودن و پسره دو دل بود ، میدونستم بی میل نیس بهم ولی اینکه چرا جلو نمیومد واسم سوال بود. بعد دوسال خسته شدمو یه به درک جانانه به خودم تقدیم کردمو با یکی دیگه آشنا شدمو ازدواج کردم ، لااقل شوهرم هر چی که بود شل کن سفت کن راه نمینداخت ، روز عروسیم مادر و خواهرای اون پسر سنگ تموم گذاشتن و مامانش موقع دادن کادوها انگشتر گرون دستم کرد ، شوهرم بدجور ترسید و احساس خطر میکرد و من رو از رفت و آمد با اونا منع کرد اما .....