اصلا بویی نبرده انگار از احساس مادرانه و فقط جلوی بقیه وانمود میکنه که خیلی خوب و مهربونه تا منو پیش بقیه بد جلوه بده و خودشو قربانی😐
از بلاهایی که سر آورده نگم براتون...اگه چند سال دیگه تو این خونه بمونم قطعا روانی میشم عین خودش، حرفایی میزنه به آدم که باعث میشه خون گریه بکنی.رابطه بقیه با مادراشون رو که میبینم واقعا حسودی میکنم...
نیومدم که بگید نه مادره، فلانه، بهمانه، من که دیگه بریدم ازش. تو زندگیم چیزی جز آسیب روحی روانی برام نداشته.نمیزاره برم پیش تراپیست، چون معتقدم پول اضافیه و منم ادا در میارم. فکر میکنم اگه برم مردم بهم میگن دیوونه😐 گرچه اونی که باید بره پیش تراپیست اونه نه من. کاش میتونستم با جزئیات بیشتری بنویسم که چه بلایی سرم آورده، ولی نمیشه.
بخاطر اون اعتماد به نفسم رو از دست دادم، روح و روانم رو داغون کرده...
خواهش میکنم اگه راهکاری دارید کمکم کنید که به حرفا و کاراش بی تفاوت باشم و بتونم مثل بقیه شاد باشم و با آرامش زندگی کنم، نمیخوام تو این سن بیشتر از این منزوی و گوشه گیر بشم.