سلام خانوما وقت همگیتون بخیر
من از وقتی که یادمه پدرم همیشه از من بدش میومد
از وقتی که دیگه خوبی و بدی هارو شناختم،خانواده رو از غریبه تشخیص دادم ،یادمه که دقیقا از همون موقع ها پدرم نسبت به من کوچیکترین احساسی نداشت ...
شاید فکر کنید بچه بودم نمیفهمیدم ،اما بخدا قسم بچه ها خیلی بهتر از بزرگترا حس خوب و بد بقیه رو نسبت به خودشون تشخیص میدن
از همون بچگی میدیم که چقدر بین من و خواهر بزرگتر از خودم فرق میذاره ...
میرفتیم مدرسه با اینکه من از دوتا خواهرم کوچیکتر بودم و کلاس اول بودم به اونا پول میداد برای خرجی مدرسشون به من نمیداد
یا برای اونا سرویس گرفت به من میگفت خودم میبرم و میارمت بعد من یکساعت در مدرسه منتظر میموندم ،اخرشم خودم برمیگشتم خونه میرفتم میدیدم خونه س ،بعد میگفت عه یادم رفت بیام دنبالت
سرتونو درد نیارم ،بزرگتر میشدم و بیشتر میفهمیدم که واقعا این از من خیلی بدش میاد ...
اوایلش که به مامانم میگفتم ،میگفت نه اون اخلاقش اینجوریه کلا
ولی مامانم میدونست که واقعا از من بدش میاد ،گفت تو ناخواسته بودی و بابات هرکاری کرد تو سقط شی و نشدی ...
مامانم تقریبا هوامو داشت ،و من واقعاااا مظلوم بودم ،بی دلیل از همه حرف میشنیدم ولی عرضه نداشتم از حقم دفاع کنم ،فقط گریه میکردم
بزرگتر که شدم نوجوون بودم بابام سعی میکرد با حرفاش منو تخریب کنه
تو جمع و مهمونی قیافه مو مسخره میکرد
حتی با نوشتنشم حالم بد میشه
ادامه ندم بهتره فقط لعنت به پدر مادرای بد