وقتی میرم اتاق بچه هام...
صبحانه رو که باهم خوردیم بچه ها میرن اتاقشون بازی منم مشغول کارهای خونه...
براشون میوه پوست میکنم و با ذکر صلوات و تنفس عمیق از آشپزخونه راهی اتاقشون میشم تا با صحنه ای که مواجه میشم شوکه نشم...
میوه رو میدم و متوجه نگاهشون میشم یه لبخند تصنعی میزنم و برمیگردم
.
تشک و بالشتها رو زمین ، اسباب بازیها پخش زمین، خمیربازی ، تیله ها زیر پاهام ، ماشینها از اینور تاا اونور ، میز تحریر رو هم نوشتن 😣😣
و با این جمله که مامان میشه بریم دوچرخه سواری ؟ دود از سرم بلند میشه ...
و برای تسکین حال خودم میگم باز خوبه فقط اتاق خودشون رو بهم ریختن و بقیه جاهای خونه تمیزه...
خدایا شکر