الهام خانم (همسر مرحوم خواستگارم)انگار خودش اومده بود خواستگاری (مجلس خواستگاری نبود)
و زهرا سادات(دختر ۱۱ ساله خواستگارم) انقدر کوچیک بود تو بغلش بود
خواستگارم از بیرون اومد با چند تا مانتو و پالتو و بارونی برای من
اول فک کردم برای عقدمون گرفته
گفتم باید سفید باشه و مجلسی
گفتن این هدیه س
برای عقد جدا میخرم
و من یکیش رو انتخاب کردم
بارونی سبز بود.
بعد الهام خانم(همسر مرحوم خواستگارم) میخواست بره خونشون تا ما راحت باشیم و زهرا سادات میخواست خواستگارم هم بره باهاشون
ولی الهام خانم مبگفت بابات کار واجب داره اینجا
و باید بمونه (اشاره ای به من نکرد جلو زهرا سادات)
از اونور من اشک میریختم
و میخواستم با اشاره بهش بگم حالا برو
وقت زیاده دوباره میای
ولی نگاهش به نگاهم نیوفتاد تا بگم
و دلم برای الهام خانم میسوخت
و تو ذهنم بود مریضه و میدونه موندنی نیست و اومده برای شوهرش زن بگیره
از طرف دیگه یکی از اقوام ما به الهام خانم اشاره به جهاز منو کرد (یادم نیست جمله ش رو)
منم از دور شروع کردم زدن رو پام
و آروم میگفتم جلوش نگین دلش میشکنه