پسر خالم که حدودا۴۰سالشه تعریف میکنه که وقتی بچه بوده خوابش نمیبرده وبه هزار بدبختی میگیره میخابه،نصف شب میبینه توخونه سر وصداقت بلند میشه میبینه باباش از اونور خونه تندتند ومحکم میرفته میومده بدو بدو این بدبختم که زابراشده هی از این واون میپرسه چیده چی نشده،یهو مامانش از اونور خونه داد میزنه بخواب بابا هیچی نشده بابات اومد ب*گو*زه اشتباهی ر*ید توخودش میگه دیگه تا خود صبح از خنده نتونستم بخابم از اونور بابام با کمربند میزد