سلام تو تاپیک های قبلم راجب مشکلم و دعوا با نامزدم اینکه خیلی گیر میداد و شکاک بود از آرایش کردن و لباس پوشیدن و بیرون رفتن بگیر تا عروسی و مهمونی رفتن به همه اش گیر میده
گاهی باهاش بحث میکردم میگفتم چه بخوای چه نخوای باید بهم اعتماد کنی قراره یه عمر زندگی کنیم میگفت اعتماد نمیکنم شده درو روت قفل میکنم جایی نری بعدش میخندید
خلاصه دیگه ازش خسته شدم افسرده شدم من دختری بودم که تو هر عروسی و مهمونی صدای خنده اش رو همه میشنید دختری که هرماه جلوی موهاشو رنگ میکرد هرماه هم یه رنگ متفاوت میذاشتم
اما الان چی یه دختر افسرده و تنها که از همه طرف داره بهش فشار میاد بابام ازم خواست آشتی کنم ولی چن بار تو روش وایستادم
ولی امروز با بغض اومد گفت دخترم اینجوری نکن آشتی کن بهم نگاه کرد گفت خسته شدم هر کدومتون یه مشکل دارید
مادرت مریضه خواهرت ازدواج کرده وضع اش خوب نیست یه داداشت طلاق گرفت یه داداشت نامزدیشو به هم زد
توام میخوای منو رسوا کنی منم دلم سوخت گفتم باشه هرچی تو بگی
نمیدونم چرا همه چی سر ما میاد داداشم زنشو دوس داشت هنوزم فراموشش نکرده خواهرم اونجوری من اینجوری
چرا آخه