2777
2789

سلام دوستان گلم این قضیه واقعا اتفاق افتاده و نویسنده اش من نیستم ، بر اساس پرونده های قضایی نوشته شده و جهت آگاهی از اتفاقات ناگواره جامعه هست...... 

امیدوارم خوشتون بیاد . سعی میکنم قسمت هاش رو سریع بذارم که برا خوندنش اذیت نشید . عزیزانی هم که تاپیک های قبلیم درخواست کرده بودند تگ شون کنم سعی میکنم بین داستان ها تگ شون کنم.

شما هم اگه دوستی دارید که به این مدل داستان ها علاقه داره تگ اش کنید.🌷

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

واى خدا جون چه احساس خوبى!

ديروز. نامزديم بود..

با امير... خيلى دوستش دارم...

پسر خواهر همسايه امونه...

بارها تو كوچه ديده بودمش كه مياد دنبال پسر خاله اش...

تو همين رفت و آمدها بود منو ديدو به قول خودش دل باخته ام شد..

منم كه از روز اولى كه ديده بودمش برا خودم خيالاتئ كرده بودم...

يه پسر قد بلنده با چشم هاى قهوه اى.. بينى عقابى ، ابرهاى پيوسته و لبهاى باريك...در كل صورتش قشنگه!در واقع علف به دهن بازيى كه من باشم شيرين اومده...

دو ماهى براى آشنايى بيشتر باهم دوست بوديمو حرف ميزديمو اينها...

تا اومدن خواستگاريو ديروز هم نامزد كرديم..

قيافه اش ديشب خيلى بامزه شده بود...

تابلو بود دوست داره شبو اينجا بمونه ولى روش نميشه... شايدم از بابام ترسيدو رفت..آخه فقط يه صيغه ى دو ماهه خونده شده بينمون..بعد از اونم عقد ميكنيم..

درست نيست با يه صيغه شب اولو بمونه..

ديشبم كه بهم زنگ زدو تا خود صبح با هم حرف زديم...

عالى بود...

حرفاش...

تعريفاش..

محبتاش...

درسته با هم دوست بوديم ولى پاشو از حدش فرا تر نذاشته بود، ولى حالا كه با لباس باز مجلسى ، با موهاى شينيون شده ديده بودم ، حسابى ذوق مرگ شده بود..

منم با ديدنش تو اون كتو شلوار طوسى رنگ ضعف كردم...

واى خدا مرسى كه به عشقم رسيدم...عاليه!

انقدر دوستش دارم كه دلم ميخواد زودتر عروسى كنيمو بتونم هر روز ببينمش!

خوب ديگه ذوق و تعريف بسه ، پاشم برم به كارام برسم...

جلوى آينه به خودم يه چشمك خوشگل زدمو شروع به برانداز كردن خودم كردم..

قد صدو هفتاد...

چشماى درشت قهو اى!

بينى كوچيك..

لباى قلوه ايى...

پوست سفيد..

موهاى بلند و خرمايى رنگ..

اندامم كه بيست!

خب خوشگلم كه تونستم اميرو تور كنم ديگه...

خنده ى بلندى كردمو از اتاقم بيرون رفتم...

هر روز با امير ميريم بيرون..

هر روز گردش...

امير خيلى دوستم داره...

خيلى بهم محبت ميكنه...

بوسه هاى يواشكيش حس خوبى به رگهام جارى ميكنه..

كم پيش مياد با هم تو خلوت باشيم ، آخه بابام دوست نداره.. ولى تا يه فرصت پيدا ميكنه منو به آغوش ميكشه...

زمزمه هاى عاشقانه اش زير گوشم ، قشنگ ترين نجواييه كه تا حالا شنيدم

هر روز بيشتر بهش وابسته ميشم...

دوستش دارم و چى بهتر از اينكه قراره با عشقت زندگى كنى!

دانشجوى رشته ى معمارى هستم..

دانشگاه آزاد شهر خودمون... همه چيزش خوبه ، فقط اينكه راهش دوره و سرويس رفت و آمدم نداره كمى اذيتم ميكنه..

مسيرشم كه تاكسى كم گير مياد ، البته اتوبوس هايى براى دانشجو ها هست كه از مركز شهر به دانشگاه ميبرن ، ولى وقتى ديرم شده باشه يا بايد دربست بگيرم يا اينكه يكى منو برسونه!

تاكسى هم كه اگه پيدا بشه ميشه گفت معجزه بوده!

يك ماه از روزى كه نامزد كرديم ميگذره..

امير با عجله داره كارهاى مربوط به عقدو انجام ميده...

براش سخته كه از هم دور باشيم ، به هر حال اگه عقد دايم كنيمو تو شناسنامه ثبت بشه بهتره...

اونجورى براى يه با هم بودن كوچيك ، بابام باز خواستمون نميكنه...

نگرانى هم. نداره كه دخترش با شناسنامه ى سفيد ممكنه بلايى سرش بياد

هرچند كه من به امير اعتماد كامل دارم ، ولى خوب ، پدرم نگران دخترشه و اين طبيعيه!

امروز صبح امير اومد دنبالمو رسوندم دانشگاه..

حين رانندگى دستم تو دستش و روى دنده ى ماشين بود..

موقع پياده شدن هم كه پيشونيمو بوسيدو گفت لحظه شمارى ميكنه براى با هم بودنمون...

با اخم تصنعى بهش گفتم

- آهاى آقا خوشتيپه ، يادت نره ما داريم عقد ميكنيم... هنوز تا عروسى خيلى مونده!

نگاه خاصى بهم انداختو گفت

- نگران نباش...حالا يه جورى با هم كنارمياييم!

اخمم عميق شد. لبخند اون عريض!

بعد خنده اى كردو با

تك بوقى كه زد ازم خداحافظى كرد..

صبح دیر از خواب بیدار شدم..

ای وای ساعت هشته .....

اگه دیر به کلاس برسم استاد حذفم میکنه...

بدو بدو لباسهامو پوشیدم و فقط یک لیوان آب خوردمو از خونه بیرون رفتم...

مامانم هنوز خواب بود....

وقت نداشتم صداش بزنم ..

به آژانس هم وقت نکردم زنگ بزنم.....

دیر میشد...

نمیتونستم با خیال راحت بشینمو شماره بگیرمو بعدم یک ربع یا شایدم نیم ساعت منتظر بشینم تا ماشین بیاد....

سر کوچه ایستادمو منتظر تاکسی شدم...

اه....

هیچ تاکسیی هم نمیاد..

یکی دوتا هم اومدن که مسافر داشتن...

به ناچار مسیرو گفتم که هنوز ترمز نکرده ، گازو فشردن و رفتن ..

خب مثل اینکه مسیرم بهشون نمیخورد..

به ساعت نگاه کردم..

هشتو بیست دقیقه...

کلاسمون ساعت هشت و نیم شروع میشه ....

یه کم هم دیر بشه سعی میکنم استادو راضی کنم..

این مدت به خاطر نامزدیم خیلی از کلاس هارو پیچوندم....

همه ی کلاس هام فقط یک جلسه از غیبت حد مجازم مونده براشون..

بعضی از استادامون خوبن ، ولی این استاد خیلی سخت گیره و به این راحتی ها کوتاه نمیاد ....

از این وضعیت کلافه شدم

این طوری تا ظهرم به کلاسم نمیرسم...

بهتره ماشین شخصی سوار بشم..

خیلی از آدم ها هستن که مسافر کشی شغل دومشونه و برای همینم ماشینشون تاکسی نیست..

با اینکه مامانم همیشه میگه شخصی سوار نشمو خودم هم میترسم از اینکه این ریسک رو بکنم ، ولی امروز مجبورم ریسک بکنمو با ماشین شخصی برم...

برای دوتا ماشین دست تکون دادم..

با گفتن کلمه ی دربست توقف کردن ، ولی با شنیدن مسیرم گفتن بد مسیره و راهشونو گرفتنو رفتن .....

دستی به موهام که از مقنعه ام بیرون اومده بود کشیدمو فرستادمشون عقب...

یه پراید جلو پام ترمز کرد..

راننده ی جوونی سوارش بود ، رو صندلی کنار راننده یه پسر سبزه ی جوون و رو صندلی عقب هم یه پسر دیگه ....

مسافر داشت و من تصمیم نداشتم سوار اون ماشین بشم

راننده با لبخند نگاهم کردو گفت

- کجا تشریف میبرین خانم ؟

- ممنون !

- مگه منتظر تاکسی نیستین ؟

منم مسافر چیم .... این ساعت ماشین کمه ....

مسیرتونو بگین میرسونمتون ....

- آخه من میخواستم دربست بگیرم ....

اینجوری دیرم میشه ....

- مگه کجا تشریف میبیرین ؟

- دانشگاه آزاد ......خیابون .....

- چه جالب ... اتفاقا اون آقایی که عقب نشسته هم مسیرش با شما یکیه ..... بفرمایین میرسونمتون !

- ولی من عجله دارم ها ....

پسری که به گفته ی راننده با من هم مسیر بود به حرف اومدو گفت

- منم عجله دارم خانوم ، بفرمایید تا زود تر بریم ....

- باشه ...

سوار شدمو سعی کردم فاصله ام با کناریمو رعایت کنم ...

کمی که جلوتر رفت توقف کردو یه پسر دیگه سوار شد ...

شاید یه چهار راه بالا تر از خونه ی ما بود ..

شاکی شدمو به راننده گفتم

- آقا من عجله دارم ، شما گفتین زود منو میرسونین...مسافر سوار نکنین من حساب میکنم ...

- ای بابا ..

خانم بذار این بنده خدا هم سوار بشه خب ...

میبینی که مسیرشم مستقیمه .. تو مسیر پیاده میشه ...عجبا !

- بسیار خب ..

کیفمو از روی پام برداشتمو درو باز کردم تا پیاده بشمو اول اون پسره بشینه که خیلی سریع اومد نشست ...

حتی توجهی به من که اگه عقب نرفته بودم روم مینشست هم نداشت ...

با بهت نگاهش کردمو گفتم

- آقا من میخواستم پیاده بشم ، شما اول بشینین ..

- من دیرم شده خانم...

صدای خندان راننده بلند شد

- چه جالب !

امروز همه دیرشون شده ...

هر سه به این لحن شوخ مسخره خندیدن و پسری که تازه سوار شده بودو چشمهای سبزی هم داشت نگاه معنی داری به من انداخت ...

وسط دو تا مرد نشسته بودمو این منو معذب میکرد..

تا میتونستم جمع نشستم که باهاشون برخوردی نداشته باشم..

مسیر طولانی بودو کم کم از خیابون اصلی دور میشدیم..

نگاه های گاه و بیگاه و لبخند های معنی دار پسر چشم سبز هم خیلی اذیتم میکرد ...

شاکی شدمو بهش گفتم

- مگه شما مسیرتون مستقیم نبود ؟!

پس چرا هنوز پیاده نشدین ؟

- نظرم عوض شد ...

ماشین گیرم نمیومد گفتم مستقیم که بقیه ی راهو پیاده برم ...

ولی حالا که ماشین داره طبق مسیر من میره چرا بیخودی پیاده بشم ؟ !

با حرص نگاهمو از چشم های هیزش گرفتم ...

سر یه دوراهی رسیدیم که راننده باید سمت راست میرفت ولی....

این چرا پیچید سمت چپ ؟!

بلند گفتم

- آقا اشتباه رفتین ...

باید میپیچیدین سمت راست ....

- اِ ؟ حواسم پرت شد ...

شرمنده برسیم به بریدگی دور میزنم ....

خیلی ترشیدم ...

تو این خیابونم که پرنده هم پر نمیزنه ...

منم تو این ماشین ...

با سه تا غول تشن ....

لرز به جونم افتاد ....

نکنه اینها بلایی سرم بیارن ....

این چه حماقتی بود من کردم ؟ !

نگاهم میخ اتوبان بود...

با دیدن اولین دور برگردون داد زدم

- بپیچ آقا ... بپیچ ....

اما راننده هیچ اهمیتی به حرفم نداد ....

دوباره داد زدم

- آقا چکار میکنی ؟

میگم دور بزن !

خب بعدش

دیوونه کجا داره جز در خونه‌ی حسین/ امام حسین همه کَسَم فدات /خودم فدای بچه هات.هر حاجتی داری الهی بگیری/الهی حرم رو ندیده نمیری(گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین/خانه آباد شدم خانه ات آباد حسین*امام حسین پناه روز سختی و دلواپسی #کس بی کس ها#شکر خدا که در پناه حسینم/عالم از این خوب تر پناه ندارد=ما را بقیه پس زده بودند هزار بار/مارا حسین بود که آدم حساب کرد+عاقبت بخیر بشی بگو حسین_بی نیاز غیر بشی بگو حسین♥️
با حرص نگاهمو از چشم های هیزش گرفتم ... سر یه دوراهی رسیدیم که راننده باید سمت راست میرفت ولی.... ...

منتظریم لطفا تند تند بذار

من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم❤️                             متاهل و متعهد ❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز