امير خيلى دوستم داره...
خيلى بهم محبت ميكنه...
بوسه هاى يواشكيش حس خوبى به رگهام جارى ميكنه..
كم پيش مياد با هم تو خلوت باشيم ، آخه بابام دوست نداره.. ولى تا يه فرصت پيدا ميكنه منو به آغوش ميكشه...
زمزمه هاى عاشقانه اش زير گوشم ، قشنگ ترين نجواييه كه تا حالا شنيدم
هر روز بيشتر بهش وابسته ميشم...
دوستش دارم و چى بهتر از اينكه قراره با عشقت زندگى كنى!
دانشجوى رشته ى معمارى هستم..
دانشگاه آزاد شهر خودمون... همه چيزش خوبه ، فقط اينكه راهش دوره و سرويس رفت و آمدم نداره كمى اذيتم ميكنه..
مسيرشم كه تاكسى كم گير مياد ، البته اتوبوس هايى براى دانشجو ها هست كه از مركز شهر به دانشگاه ميبرن ، ولى وقتى ديرم شده باشه يا بايد دربست بگيرم يا اينكه يكى منو برسونه!
تاكسى هم كه اگه پيدا بشه ميشه گفت معجزه بوده!
يك ماه از روزى كه نامزد كرديم ميگذره..
امير با عجله داره كارهاى مربوط به عقدو انجام ميده...
براش سخته كه از هم دور باشيم ، به هر حال اگه عقد دايم كنيمو تو شناسنامه ثبت بشه بهتره...
اونجورى براى يه با هم بودن كوچيك ، بابام باز خواستمون نميكنه...
نگرانى هم. نداره كه دخترش با شناسنامه ى سفيد ممكنه بلايى سرش بياد
هرچند كه من به امير اعتماد كامل دارم ، ولى خوب ، پدرم نگران دخترشه و اين طبيعيه!
امروز صبح امير اومد دنبالمو رسوندم دانشگاه..
حين رانندگى دستم تو دستش و روى دنده ى ماشين بود..
موقع پياده شدن هم كه پيشونيمو بوسيدو گفت لحظه شمارى ميكنه براى با هم بودنمون...
با اخم تصنعى بهش گفتم
- آهاى آقا خوشتيپه ، يادت نره ما داريم عقد ميكنيم... هنوز تا عروسى خيلى مونده!
نگاه خاصى بهم انداختو گفت
- نگران نباش...حالا يه جورى با هم كنارمياييم!
اخمم عميق شد. لبخند اون عريض!
بعد خنده اى كردو با
تك بوقى كه زد ازم خداحافظى كرد..
صبح دیر از خواب بیدار شدم..
ای وای ساعت هشته .....
اگه دیر به کلاس برسم استاد حذفم میکنه...
بدو بدو لباسهامو پوشیدم و فقط یک لیوان آب خوردمو از خونه بیرون رفتم...
مامانم هنوز خواب بود....
وقت نداشتم صداش بزنم ..
به آژانس هم وقت نکردم زنگ بزنم.....
دیر میشد...
نمیتونستم با خیال راحت بشینمو شماره بگیرمو بعدم یک ربع یا شایدم نیم ساعت منتظر بشینم تا ماشین بیاد....
سر کوچه ایستادمو منتظر تاکسی شدم...
اه....
هیچ تاکسیی هم نمیاد..
یکی دوتا هم اومدن که مسافر داشتن...
به ناچار مسیرو گفتم که هنوز ترمز نکرده ، گازو فشردن و رفتن ..
خب مثل اینکه مسیرم بهشون نمیخورد..
به ساعت نگاه کردم..
هشتو بیست دقیقه...
کلاسمون ساعت هشت و نیم شروع میشه ....
یه کم هم دیر بشه سعی میکنم استادو راضی کنم..
این مدت به خاطر نامزدیم خیلی از کلاس هارو پیچوندم....
همه ی کلاس هام فقط یک جلسه از غیبت حد مجازم مونده براشون..
بعضی از استادامون خوبن ، ولی این استاد خیلی سخت گیره و به این راحتی ها کوتاه نمیاد ....
از این وضعیت کلافه شدم
این طوری تا ظهرم به کلاسم نمیرسم...
بهتره ماشین شخصی سوار بشم..
خیلی از آدم ها هستن که مسافر کشی شغل دومشونه و برای همینم ماشینشون تاکسی نیست..
با اینکه مامانم همیشه میگه شخصی سوار نشمو خودم هم میترسم از اینکه این ریسک رو بکنم ، ولی امروز مجبورم ریسک بکنمو با ماشین شخصی برم...
برای دوتا ماشین دست تکون دادم..
با گفتن کلمه ی دربست توقف کردن ، ولی با شنیدن مسیرم گفتن بد مسیره و راهشونو گرفتنو رفتن .....
دستی به موهام که از مقنعه ام بیرون اومده بود کشیدمو فرستادمشون عقب...
یه پراید جلو پام ترمز کرد..
راننده ی جوونی سوارش بود ، رو صندلی کنار راننده یه پسر سبزه ی جوون و رو صندلی عقب هم یه پسر دیگه ....
مسافر داشت و من تصمیم نداشتم سوار اون ماشین بشم
راننده با لبخند نگاهم کردو گفت
- کجا تشریف میبرین خانم ؟
- ممنون !
- مگه منتظر تاکسی نیستین ؟
منم مسافر چیم .... این ساعت ماشین کمه ....
مسیرتونو بگین میرسونمتون ....
- آخه من میخواستم دربست بگیرم ....
اینجوری دیرم میشه ....
- مگه کجا تشریف میبیرین ؟
- دانشگاه آزاد ......خیابون .....
- چه جالب ... اتفاقا اون آقایی که عقب نشسته هم مسیرش با شما یکیه ..... بفرمایین میرسونمتون !
- ولی من عجله دارم ها ....
پسری که به گفته ی راننده با من هم مسیر بود به حرف اومدو گفت
- منم عجله دارم خانوم ، بفرمایید تا زود تر بریم ....
- باشه ...
سوار شدمو سعی کردم فاصله ام با کناریمو رعایت کنم ...
کمی که جلوتر رفت توقف کردو یه پسر دیگه سوار شد ...