مامانم بهم گف برم همسایه دیوار به دیوارمونو صدا کنم اگه خونه نبود برگردم خونه و جایی نرم ولی من وقتی دیدم همسایمون خونه نیس با خودم گفتم برم همسایمونو پیدا کنم بگم مامانم کارش داره خوشحالش کنم مامانمو
رفتمو رفتم گم شدم. و یه پیرمرده فهمید گم شدم برد خونشون با نوش بازی کنم منم کلا مامانم یادم رفت نشیتم با نوش تا غروب بازی کردم
پیرمرده میخاسته مژدگونی بگیره واسه همون منو تحویل مسجد محل یا پلیس نداده بود
بعدا یکی از اقوام دور ( که اون پیرمرده رو میشناخت)مامانمو دیده بود گفته بود یه پیرمرده هر بچه ای گمشده باشه میبره خونش تا مژدگونی بگیره شاید اون پیداش کرده
اینجوری پیدام کردن 😂😂
یادم نمیاد بابا. دعوا کرد مامانمو یا نه ولی تا بابام از سر کلر بیاد پیدام کردن چون بابام شب میومد😂😂😂