بچها من امروز قرار بودم دوستام روعصرانه دعوت کنم خونمون دیشب با شوهرم رفتیم خرید ازصبح درگیر تزیینات تمیزی بودم کلی زحمت کشیدم اولین دفعه بود دوستام میخواستن بیان همیشه بیرون دعوت میکردم چون با یه نوزاد نمیرسیدم
شوهرم دیشب بخاطر شغلش ساعت دو شب رفت تا امروز ساعت سه اومد خونه منم همه چیو آماده کرده بودم قرار بود ساعت شش بچها بیان بچموبرده بودم خونه مادرم شوهرم اومد گفت بچه کجاست منم گفتم پیش مادرمه کلی غر زد بخاطر دوستات بچه بردی مگه چیکارت میکنه خلاصه باهاش دهن به دهن نشدم تا رفت دوش گرفت اومد با اخم میگه من میرم میخوابم خیلی خستم نبینم سرصدا باشه خوابم بهم بخوره گفتم باشه باز گفت قلیون دودم نباشه بدم میاد کفتم باشه باز میگه نبینم دیونه بازی در بیارین استوری چرت بزارین بزور خودمو کنترل کردم هیچی نگم رف خوابید حالا اتاق خوابمون با پذیرایی فاصله زیادی داره طوری نیس که صدا بره
بعدش یکی از بچها پیام داد من برام کاری پیش اومده نمیتونم بیام بقیه هم گفتن تونیایی خوش نمیگذره اگه میشه یه روز دیگه باشه منم بخاطر لجشوهرم گفتم باشه بالاخره نهار شام نبود عصرانه بود قبول کردم ولی اعصابم داغون بود باخودم گفتم ارزش من اینه پیشش بعد سه سال میخواستم دعوت کنم دوستام انقد اخم تخم قیافه حالا اگه پول نداشت یچی اما داره واسه رفیقای خودش میلیون میلیون خرج میکنه پکنیک بریز بپاش من فقط میخواستم یه عصرانه دعوت کنم خیلی دلم شکست تازه بیدار شده گفت دوستات اومدن گفتم نه بخاطر اینکه آرامشت بهم نریزه کنسل کردم گفت تو دیونه هستی دوس داری دعوا بپا بشه مگه من چی گفتم
گفتمهیجی نگفتی این عمه من بود کلی خط نشون کشید گفتم متاسفم واس خودم که فهمیدم ارزشم چقده پیشت بچها خیلی ناراحتم خیلی 😔