در (یکی از) ناامید ترین دوران زندگیمم
استرس و اظطراب ولم نمیکنه
مدام دلشوره دارم
تیک پا تکون دادن گرفتم از اظطراب
از یه طرف دعواهای خانوادگی
از یه طرف بیکاریم
از یه طرف حسرت هایی که روی دلمه
از یه طرف نا امیدی از درس خوندن
از یه طرف کار نداشتن رشتم
از یه طرف تفریح نداشتنم
از یه طرف نگرانی برای خانواده
از یه طرف بی پولی
از یه طرف احساس جا موندگی از زندگی
از همه مهم تر
نبود خدا توی زندگیم
نیستش نمیبینمش
حسش نمیکنم
چرا حسش میکنم
ولی تصویری که ازش دارم اینکه نشسته و فقط و فقط نگا میکنه
نگاه میکنه و سکوت میکنه
سکوت میکنه و بیخیاله
بیخیاله و آدم حسابم نمیکنه
پس چی میگن هر کسی خدایی داره
نکنه خدای منم مثل خودم کاری از دستش بر نمیاد
نکنه اصلا خدایی....
خسته ترینم
خسته ترین ورژن خودم
کسی و ندارم از دردم بگم
کسی و ندارم پشتم باشه
بی پناهم
چرا دستم به جایی نمیرسه
حس میکنم ته یه چاه عمیقم
فک کنم زیادی ادای آدمای قوی رو در آوردم
زیادی سرکوب کردم حال خرابمو
در حالی که ضعیف ترینم
بی جون ترینم
تا حالا شده دلت برای خودت بسوزه؟
هر لحظه که به خودم فکر میکنم
به زندگیم فکر میکنم واسه خودم اشک توی چشمام جمع میشه
بعد از اشک باز دلم برای خودم میسوزه که حتی دلم واسه به خودم میسوزه
داشتم با خودم فکر میکردم تا حالا به خودکشی فکر نکردم
ولی امشب پیش خودم میگم اگه من خودکشی نکنم کی بکنه؟
اصلا چطوری تا الان بهش فکر نکردم؟
نکنه به خاطر ترس از آخرت بوده؟
واقعا خدایی که جایی دستمو نگرفته بعد از خودکشیم ازم جواب میخواد ؟
خودش خندش نمیگیره؟
دلم مرگ هم نمیخواد
دلم نیستی میخواد
طوری که از اول نبودم و نخواهم بود
زیادی تقلا کردی دختر کوچولوی من
زیادی ادای دختر پررو هارو در آوردی
زیادی دستت و دراز کردی وقتی نمیرسه
زیادی خواستی باشی و نشد
زیادی امید الکی داشتی و به ناامیدی رسیدی
زیادی قانع بودی و حتی خداهم لایق این زندگی دونستت
دیگه نمیکشم
🤍🌊