منم بچم بدنیا اومد نه بیمارستان اومدن نه دیدن بچه ام ، مادرشوهرم توی بارداری بهم زنگ نزد و بعد شنیدن خبر بارداریم تبریک نگفت منم بهش زنگ نزدم این شد که برای بیمارستان هم نیومدن تا اینکه بچم شش ماهه شد و همسرم با پدرم صحبت کرده بود که درسته مادرم نادانی کرده اما این لجبازی بایستی یه جایی تموم بشه و پدرم با من صحبت کرد و قانع شدم برم خونشون ... اولا خیلی سرد و خشک برخورد کردند ، حتی حاضر نشدن تو صورت بچه نگا کنن ما هم بیست دقیقه نشستیم و بعدش برگشتیم خونمون . تو مسیر من خیلی گریه کردم و حالم گرفته شد ... اونا ماه بعد اومدن خونمون بازم بچه رو بقل نگرفتن ، همین باعث شد من ازشون متنفر بشم ... یه مدت حالم خیلی بده بود ، یه سری کلاس های خودآگاهی و مشاوره و ... رفتم بعد از یکی دوسال به این نتیجه رسیدم هیچ کسی تو دنیا ارزش اینو نداره که بخاطرش اعصابت رو خورد کنی ... هیچ وقت خودمو سبک نکردم که گله کنم و الان میگم خدا رو شکر که بزرگ گونه رفتار کردم
الان ارتباطمون در حد سالی دو یا سه بار دید و بازدید و یکی دوماه یکبار تلفنی صحبت کردنه... مادرش هیچ وقت به زبون بهم بی احترامی نکرد اما با حرکاتش ، بی محلی هاش میتونست حال منو بگیره و تا یکی دو هفته من توی ذهنم در حال دعوای خیالی با مادرش بودم ... اما الان دیگه هیچ چیزی نمیتونه منو ناراحت کنه
شما هم اصلااااا به روش نیارید براتون اهمیت نداشته باشه ، یه روزی پشیمون میشه مثل خانواده همسر من