تو گروه با پسری آشنا شدم ک ده سالی ازم بزرگتر بود مهندس بود و وضع خوبی داشت با اسم حامد
سری اول قرار گذاشتیم بیرون همو ببینیم
محل قرار پشت مدرسه دخترانه بود اونجا اومد دنبالم با یه ۲۰۶ اس دی قیافه خوبی نداشت معمولی بود اما صحبت کردنش قشنگ بود و انگار مرد روزگار بود
از سر ساختمون اومده بود لباسای زیاد خوبی به تن نداشت
شروع کرد به صحبت از خودش گفت و رفتیم بستنی فروشی
خلاصه بعد دو ساعت منو برد پیش خونمون برام جالب بود ( خونه ما توی منتطقه مرفه شهرمونه) گفت میخوای باور کنم خونتون اینه گفتم اره گفت چند متره گفتم ۴۰۰ گفت ولی اینجا ۱۲۰ متریه همش گفتم تو اشتباه میکنی و خدافظی کردم
تو اون مدت باهم صحبت کردیم و از خودمون صحبت میکردیم
بعد یمدت دوباره رفتیم بیرون قرار بود عصر بیاد کوچه پشتی تا سوار شم و بریم پارک
بجای پارک منو برد یجای خیلی خوشگل بالای کوه ها هوا ابری بود و ما دقیقا پیش ابرا بودیم اونجا نگه داشت و یه جعبه گذاشت بغلم یه دفتر خاطره و روان نویس خوشگل توش بود
اولین صفحه رو باهم نوشتیم
تو راه برگشت مامانم بهم زنگ و گفت دخترداییم اینجاست و میخواد تورو ببینه که بفهمه نظرت راجبه پسرش چیه ( برای خاستگاری اومده بود اسم پسرش ارمین بود)
حامد شنید و گفت تا هفته دیگه خانوادمو میفرستم جلو منم چیزی نگفتم
پسر خوبی بنظر میومد منطقی بود و وضع خوبیم داشت
رسیدم خونه و یجور رفتار کردم ک متوجه بشن جوابم منفیه
روز بعدش به مامانم قضیه حامد و گفتم
گفتم ک میخواد بیاد خاستگاری
اون شب با حامد یه نقشه ریختیم ک من تو راه برگشت به خونه با حامد یه تصادف کوچیک میکنم ( چون چند وقت قبل اینه ماشینم خورده بود به جایی) و اونم میوفته دنبالم و خونمونو پیدا میکنه
دو سه روز بعد حوالی ساعت ۴ زنگ خونمون به صدا درومد من تو اتاق بودم و میدونستم ک مامان حامده خیلی ذوق داشتم و استرس فراوون
بعد یه ربع مامانم اومد اتاق و گفت بیا بیرون رفتم بیرون آرایش زیادی نداشتم بجز یه پنکک و یه شومیز خوشگل تا سر زانوم با ساپورت
وقتی اومدم به پام پاشد و خب من از احترامی ک بهم گذاشت خیلی خوشم اومد نشست و از خانوادشون گفت
گفت دوتا بچه داره حامد و نسترن
نسترن ازدواج کرده و دوتا بچه دوقلو داره
گفت که پسرش تا اون روز از هیچ دختری خوشش نمیومده تا اینکه میگه منو میخواد