کنکور داشتم و هیچی نخونده بودم میخواستم یه سال پشت بمونم تا بتونم رشته خوبی قبول شم ( کاش هیچوقت این تصمیم و نمیگرفتم پشت موندن مساوی شد با تلخ شدن روزای اول جوونیم)
کنکور دادم و قبول نشدم اولش خوب بود مشاور گرفتم درس میخوندم میرفتم کلاس آموزش رانندگی
اما بعد چند ماه وقتی ترازم رشد نکرد دیگه حال و حوصله درس خوندن نداشتم
همون سال بابام برای تولدم یه ۲۰۷ اس دی گرفت خیلیی دوسش داشتم
از بچگی با خالم بزرگ شده بودم ده یازده سالی ازم بزرگ‌تر بود
وقتی دید درس نمیخونم گفت تو ک درسخون نیسی برو شوهر کن اونقدر این حرف ادامه پیدا کرد که تو ذهنم تاثیر گذاشت
اون دوران گروه های تلگرام خیلی تو بورس بود و منم عضو ثابت گروه
تو همین دوران بود ک پسر دوست عموم به اسم مهدی عاشقم شده بود و تو اینستا بهم پیام میداد اما حرف من فقط یچیز بود تا وقتی ندونم نظر بابام راجبتون چیه جوابی ندارم
اومدن خاستگاری چند بار اما هرسری یه چیزی پیش میومد تو اون دوران که ۶ ماه طول کشید باهم زیاد میرفتیم بیرون و اون وابسته تر میشد و من نه انگار ک یه آدم بی احساسم ک کسیو نمیخواد دوران آشناییمون طولانی شد و من با یسری اخلاقاش آشنا شدم اخلاقایی ک هیچوقت نمیتونستم باهاشون بسازم یروز میگفت داییتو دیدم این کارو میکرد
روز بعد میگفت کاری نکن توعم مثل دختر عمت کارت به طلاق برسه و….
با دیدن این اخلاقاش دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم بدرد هم نمیخوریم اون شب زنگ زد کلی گریه کرد فرداشم اومد خونمون تنهایی اما گفتم بهش من نمیخوامت و اونم رفت ….
داخل گروه تلگرام با یه پسر آشنا شدم ک همشهری خودمون بود
باهم بیرون رفتیم و آشنا شدیم
