من خونه مادرشوهرم بودم.
منو شوهرم خواب بودیم.
من رفتم دست صورتم روتوحیاط شستم ،اومدم دیدم شوهرم تواتاق خواهراش هست.
بعد از نیم ساعت خواهراش صدام زدن گفتن فاطمه.
گفتم جان
بعد ک میرم پیششون ،
غر غر میکنن میگن چرا ج مارو نمیده زنت
چرا مول میشه .
جواب مارو چرا ندادی
حداقل جواب میدادی.
از قصد مول میشن ک ما کارمون رو بریم تواناق خوابشون بگیم.
من گفتم چی؟
هیچ صدایی نشنیدم ک منو صدا زده باشه.
من بیرون بودم.
ولی باز هم همون حرفا تکرار میکنن. ک ج بده.
و....
گفتم خب چیکار داشتین.
گفتن تو پیش مادرمون بمون.ما میخایم بریم بیرون.مادرشون مریضه.
هه گفتم من شاید نباشم.شوهرمو نمیدونم.
میگه داداش فکرنکنیم جایی بره چون مریضه.
الان تواتاق خواب شوهرم نشستم تا بیاد از بیمارستان.
یهو دیدم خواهر شوهرم دراتاق باز میکنه نگاه میکنه میره اونور.