سلام
من آقام
گاهی آدم نیاز داره به صورت ناشناس مشکلشو به یکی بگه اینجا فقط به این درد میخوره
۲۷ سالمه خانومم ۲۳ سال
بصورت سنتی به هم معرفی شدیم از طریق مادرامون
من اول عکسشو دیدم حجابشو نپسندیدم
توی اولین مکالمه تلفنیمون با هم توی دقیقه اول گفتم من خانومی میخام که حجاب داشته باشه اگه نمیتونین همین الان ادامه ندیم گفت من هرجور شوهرم بخاد حجاب میکنم و ادامه اشنایی رو رفتیم
خیلی سر و کله زدم که یکم پوشیده تر باشه ولی هربار بحث داشتیم انگار دلش راضی نبود
منم اینو فهمیدم که نمیتونه عوض بشه و تصمیم گرفتم تمومش کنم
که یهو مامان بابام رفتن خواستگاریش زنگ زدن منم رفتم
اون بیچاره ها از همه جا بیخبر
توی خواستگاری خیلی طاقچه بالا گذاشتن مهریه بالا و شرط های عجیب غریب
خانواده من واقعا نمیدونم چرا هممون طلسم شدیم و پذیرفتیم
بعدش محرم شدیم
توی دوران نامزدی فهمیدم خیلی دروغا بهم گفته
مثلا یه ازدواج قبلی داشته که شناسنامشو عوض کرده به من گفته بود یه آشنایی چند روزه بوده
مثلا گفت پشت کنکوریه ولی تا هشتم بیشتر درس نخونده بود و واس خاطر ازدواجش توی ۱۷ سالگی ترک تحصیل کرده و بعدشم میرفته سرکار
گفته بود خونه مال خودشونه ولی معلوم شد مستاجرن و وضع مالیشون خیلی خوب نیس
گفته بود سفر مجردی نرفته تا حالا ولی رفته بود
گفته بود محجبه میشه ولی هرروز بحث و جدل داشتیم
خواستم تمومش کنم یعنی تمومش کردم
خودش التماس و گریه و قسم
مادر و خواهر منم گفتن اجازه بده شاید خدا میخاد به وسیله تو این دخترو برگردونه به راه خودش
خلاصه سر مهریه مادرخانومم اشک منو دراورد میگفت من لای پر قو بزرگش کردم مگه بیوه میبری که ۱۴ تا مهر میکنی و طاقچه بالاهای عجیب غریب !
نمیدونم چرا باز با همون فرمون عقد کردیم
حالا توی دوراندعقدیم بهش میگم مدرستو تموم کن حداقل دیپلم بگیر زشته توی خانواده ما همه حداقل لیسانسو دارن
میگم این وظیفه باباته خرج تحصیلتو میداد نه اینکه بزارتت سرکار
هرروز میگه دندونم درد میکنه میگم خب هزینه دندونات رو حداقل بابات باید میداد نه اینکه توی این سالهای مجردیت صبر کردید تا شوهر کردی درمان کنی
خلاصه بهم میگه دوستت دارم ولی اصلا باورم نمیشه!
زندگی برام یه حالت روتین و تکلیفی گرفته!
اصلا اون چیزی که میخاستم نیست!
جرات تموم کردنشم ندارم نمیدونم چرا! با اینکه واسم مبرهنه این آدم زندگی من نیست!