دیگه جونم به لب رسید از دست این شوهر نفهم....
نشسته بودیم چای میخوردیم...بچه داشت بازی میکرد با اسباب بازی هاش...شوهرم هی بهش میگفت مامانو بزن...منم از صبح تا حالا کلی کار داشتم انجام دادم کمرم در حد مرگ درد میکنه...
بچه هم هی با مشت یا پا یا اسباب بازی هاش میزد تو کمرم...هی هیچی نگفتم
یدفعه هم لیوان چای و پرت کردم و چیزش گفتم...
شوهرم داد زده خاک بر سر من که بچه رو واسه کی میزارم میرم سرکار...
میگه ککه تو روح پدر مادرت که هیچی یادت ندادن...منم جوابش دادم...
هرچی میگم بچه پرو میشه فردا تو جمع هی میاد منو میزنه میگه اشکال نداره میخوام یجوری بزرگش کنم که همه از دستش فراری باشن😵💫😵💫