همه چیز رو بر وفق مرادش فراهم کنم خوبه ولی اگه از یه چیزی اعتراض کنم دائم میگه بس کن بعدم همه چیز رو میریزه به هم... برای محبت کردن و رابطه عاطفی خودم پیش قدم میشم... خسته شدم جرأت اعتراض ندارم شدم مثل مترسک! از بیرون میخندم ولی از داخل داغونم داغون... بخاطر بچم نمیدونم چی کنم.
به خدا... اصلا نمیدونم باید چطور باهاشون حرف زد... امشب دلم گرفته بود بهش گفتم بریم بچرخیم از صبح ما ...
امان ازین مردهای بچه ننه... و خاک بر سر خانواده هاشون که جای اینکه یادشون بدن درست زندگی کنن، ازین وابستگی مرض گونه پسرشون به خودشون، خوششون میاد و بهش دامن میزنن
به قدری پشیمونم بچه دار شدم که خدا میدونه. یه وقتایی خیلی خوبه؛ گول همون روزای خوبش رو خوردم و ...
نه اینجوری نگو تو دیگه مسئول این بچه ای باید خودت و بسازی به خاطر پسرت سنت کمه مشخصه من ۳۸ سالمه تجربه ثابت کرده آدم تو سختیا قوی میشه راحشو پیدا میکنی
من تو ۲۳ سالگی با یه بچه ۳ ساله جدا شدم تا ۲۹ سالگی تنها بزرگش کردم حتی خونوادمم و خیلی کم کمک کردن ولی بعدش با مرد خوب آشنا شدم الانم پسرمو عین بچه خودش دوس داره خدا واسه هر کسی یه راهی باز میکنه
ولی خوب من کارمند بودم با همه سختیش هم کار میکردم هم درس میخوندم هم تنهایی بچه بزرگ میکردم خودمم بچه بودم ولی خوب تونستم تو هم میتو نی فقط به عشق بچت همه چی و درست میکنی من نه مهریه گرفتم نه پولی داشتم با ۵۰۰ هزار تو من خونه اجاره کردم تو کرج اون موقع میشد الان حداقل باید ۱۰۰ تو من داشته باشی بتونی بری کرج ولی خوب شرایط که خوب شد برگشتم تهران