موقع ناهار رو به روی همسرم نشستم از عمد نگاهش می کردم
خیلی در احوالات من نبود غذاشو میخورد حرفای جمع رو دنبال می کرد. بعد از غذا هم نتونستم همسرم را تنها
بیابم بهش از حس و حالم بگم
فقط تو جمع نشستم و لبخند مصنوعی خرج کردم
جمع خانوادگیشم به من کاری نداشتن نه تیکه ای انداختن نه حرفی، غرق خودشان بودند، اصلا انگار وجود نداشتم. من رو بااحوالاتم رها کرده بودن
عصر که شد شوهرم و برادرش به بازار رفتن تا برای شب خرید کنن منم اتاق رفتم و دراز کشیدم در فکر و خیالاتم غرق شدم
دنیای درونم قابل توصیف نیست فقط همین قدر میتونم بگم حسادت زنانه، خشم، غم از دست دادن و بغض بدجور خفه ام کرده بود با کلی چرا بی جواب
هم از خودم عصبانی بودم هم برای خودم دلم سوزی میکردم
نزدیک غروب شد توی باغ اتش روشن کردن و اهنگ گذاشتن و رقصیدن. شاهد رقص شوهرم و دخترخاله اش بودم شاهد غمزه، لوندی و جذابیت همه چیز بودم
باورم نمیکردم این منم و این زندگی از دست رفته من
بازم کسی کاری به من نداشت خواستم از سر حرص برقصم ولی با کی؟! مثل احمقا لبخند زدم، دست زدم و نگاه کردم و دلم پر از تناقض بود که با دشمنات همراهی میکنی که عیششون طیش نشه
تحمل نکردم و باز داخل اتاق رفتم صورتم تو بالشت بردم و گریه کردم حس های احمقانه داشتم
یاد دوران دوستی مون می افتادم احساس میکردم به راحتی دارم همه چی رو از دست میدم حتی احساس می کردم همسرم دوست دارم به خودم دلداری میدادم تو باطنشو دیدی حتی اگر خوب و جذاب باشه برای تو نیست
شام خوردیم و بعد شام بساط مشروب مهیا شد تیر اخرم زده شد دلم بدجور لرزید و گفتم این یکی نه!
دیگه تاب نیاوردم سمت همسرم رفتم آروم بهش اصرار کردم امشب مشروب نخوره صدام لرزید خودمم لرزیدم
ولی یه جواب احمقانه رو دریافت کردم هوا سرده تو هم بخور گرم شی
هیچ وقت به من اجازه نمیداد مشروب بخورم اینبار حتی نمیتونستم به اتاق پناه ببرم گفتم بشین و تا آخر شب را تماشا کن