سلام جان مادر
الان متوجه شدم ۴۰روز تا دیدارمون مونده ... اخ که دلم پر میکشه واسه بغل کردنت ، دیدنت ، بوسیدنت
همش تو خیالم اون لحظه ای رو به تصویر میکشم که تو اتاق عمل بیرونت میارن و میزارن رو صورتم. از تصورشم گریه م میگیره مامان.
فک کنم من جزء معدود مامانایی باشم که اون لحظه از ذوق زجه بزنم و تو لابد ازم بترسی بگی این دیوونه دیگه کیه🤣🤣
مامانی دارم وسایلمو از اتاقت جمع میکنم ، بابات پرسید داری چیکار میکنی؟ گفتم پسرم خواسته تخلیه کنم اتاقشو 😅
خلاصه که حسابی داریم واسه اومدنت اماده میشیم و حس عجیبیه که بعد از ۹سال یه نفر داره وارد خونه ی دونفرمون میشه..
مامانی میفهمی چقد درد میکشم . تا صبح از درد پا و معده بیدارم.. اخه توهم همش اون لحطات وُول میخوری تو دلم. کاش تو حس نکنی و مشغول بازی بوده باشی . بابات میگه باید به پسرمون کلی تاکید کنم احترام تو رو خیلی بیشتر از من نگه داره اخه تو خیلی زحمتشو کشیدی، منم ذوق میکنم و خستگیم در میره😅 نه از روی احترام خواستن، از روی اینکه میبینم بهم توجه داره. وگرنه که من از تو هیچی جز شادی و خوشحالیت نمیخوام.
تا روزی که قلبم تو سینم بتپه ، برای ارامش و رفاهت تلاش میکنم شاهزادم❤😍
بوس یه کله ت .
خدافظ