#پارت 1
نگاهی به اسمش روی سنگ قبر انداختم هر وقت میومدم اینجا قلبم آروم میشد هنوز هم بعد این همه سال نتونستم فراموشش کنم شاید اگه اینجا بود شاید اگه پیشم بود همه چیز قشنگتر میشد مثل همیشه واسش حرف زدم از روزمرگی هام گفتم انقدر گفتم و گریه کردم که حس میکردم حالم خیلی خوبه
...
با خستگی در حیاط رو باز کردم و وارد خونه شدم فضای دلنشین خونه و گل هایی که با دست خودم کاشته بودم و حوض کوچیکی که در وسط حیاط قرار داشت لبخندی رو لبم آورد
وارد خونه شدم و سلام بلندی گفتم که مامان از آشپزخانه اومد بیرون و گفت
_سلام دختر قشنگم ، خسته نباشی
گونه اش رو بوسیدم و گفتم
_ سلامت باشی، چه سرحالی مامان! نکنه پسرت داره میاد؟
-وا مادر ، من همیشه همینطوریم. اره داداشت داره میاد زودتر برو لباساتو عوض کن بیا کارت دارم
زیر لب باشه ای گفتم و دلم پر کشید
برای شاخ شمشادی که داشت میومد
مامان با ذوق وارد آشپزخانه شد و من وارد اتاقم شدم بعد از تعویض لباس میخواستم از اتاقم برم بیرون که صدای صحبت آرام آقاجان و مامان میومد
_محمد جان شما نگران نباش من با کیانا صحبت
میکنم هر جور شده راضیش میکنم
_خانم نمیخوام به زور اون دختر رو راضی کنی
کیانا دختر عاقلیه خودش باید به این نتیجه برسه
_به زور چیه؟دیگه تا کی باید صبر کنیم
دانشگاهش هم داره تموم میشه مردم چی میگن؟
قبل از اینکه آقاجان چیزی بگه وارد اتاق شدم
و گفتم
_سلام آقاجان خسته نباشی
_سلام دخترم سلامت باشی
_برم براتون یه چای بیارم
لبخندی زد و گفت
-نمیخواد دخترم، بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم