2777
2789
عنوان

نظرتونو راجب این پارت از رمان بگین

123 بازدید | 19 پست

#پارت 1


نگاهی به اسمش روی سنگ قبر انداختم هر وقت میومدم اینجا قلبم آروم میشد هنوز هم بعد این همه سال نتونستم فراموشش کنم شاید اگه اینجا بود شاید اگه پیشم بود همه چیز قشنگتر میشد مثل همیشه واسش حرف زدم از روزمرگی هام گفتم انقدر گفتم و گریه کردم که حس میکردم حالم خیلی خوبه 


‌‌...


با خستگی در حیاط رو باز کردم و وارد خونه شدم فضای دلنشین خونه و گل هایی که با دست خودم کاشته بودم و حوض کوچیکی که در وسط حیاط قرار داشت لبخندی رو لبم آورد


وارد خونه شدم و سلام بلندی گفتم که مامان از آشپزخانه اومد بیرون و گفت


_سلام دختر قشنگم ، خسته نباشی


گونه اش رو بوسیدم و گفتم


_ سلامت باشی، چه سرحالی مامان! نکنه پسرت داره میاد؟


-وا مادر ، من همیشه همینطوریم. اره داداشت داره میاد زودتر برو لباساتو عوض کن بیا کارت دارم


زیر لب باشه ای گفتم و دلم پر کشید

برای شاخ شمشادی که داشت میومد


مامان با ذوق وارد آشپزخانه شد و من وارد اتاقم شدم بعد از تعویض لباس میخواستم از اتاقم برم بیرون که صدای صحبت آرام آقاجان و مامان میومد



_محمد جان شما نگران نباش من با کیانا صحبت

میکنم هر جور شده راضیش میکنم



_خانم نمیخوام به زور اون دختر رو راضی کنی

کیانا دختر عاقلیه خودش باید به این نتیجه برسه



_به زور چیه؟دیگه تا کی باید صبر کنیم

دانشگاهش هم داره تموم میشه مردم چی میگن؟


قبل از اینکه آقاجان چیزی بگه وارد اتاق شدم

و گفتم


_سلام آقاجان خسته نباشی



_سلام دخترم سلامت باشی



_برم براتون یه چای بیارم


لبخندی زد و گفت


-نمیخواد دخترم، بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

قشنگه، ولی رفتارهای کلیشه ای داره، مخصوصا از جوونای امروزی بعیده، بیاد خونه مادره رو ببوسه، به آقاجو ...

خب سعی کردم از یه زندگی بگم که سبک قدیمی داشته باشه مثل محله های قدیمی که حرف پدر خیلی براشون مهمه صفا و صمیمیت خانواده زیاده و احترام ها حفظ میشه

#part2



میدونستم میخواد چی بگه کم پیش نیومد این موقعیت که آقاجان اینطوری میگفت دیگه خسته شده بودم ولی مجبور بودم تحمل کنم البته مامان و آقاجان حق داشتن دلشون میخواست دختر یکی یدونشون عروس بشه

سرو سامان بگیره ولی من نمیخواستم فعلا ازدواج کنم


با صدای آقاجان به خودم‌اومدم


_حواست با منه بابا؟



_بله بفرمایید



_ببین دخترم من و مادرت نگرانت هستیم دوست داریم خوشبخت بشی من دلم میخواد وقتی سرمو گذاشتم زمین خیالم راحت باشه


میان حرفش پریدم و گفتم


_این چه حرفیه می زنید؟خدانکنه

ایشاالله سایتون همیشه بالای سرمون

باشه


_مرگ حقه دخترم 


مکثی کرد و گفت

_حاج آقا توکلی تورو برای پسرش خواستگاری کرده پسر خوبیه مومن و سر به زیره فکراتو بکن دلم نمیخواد مثل دفعه های قبل الکی جواب منفی بدی ، میدونی که زورت نمیکنم ولی دوست دارم این دفعه خوشحالم کنی


_آقاجان من برای شما خیلی احترام قائلم‌ ولی نمیخوام فعلا به ازدواج فکر کنم


مامان چشم غره ای به من رفت و گفت


_یعنی چی که نمیخوام؟۲۴ سالت شده تا کی میخوای مجرد بمونی دخترای مردم همه رفتن خونه بخت من هر وقت حاج خانم زنگ بزنه میگم بیان پسره رو ببین باهاش حرف بزن شاید خوشت اومد


آقاجان میان حرفش پرید و گفت


_خانم برای این خودم بهش گفتم که خودش تصمیم بگیره نه اینکه با زور و دعوا بشینه پای سفره عقد


لبخندی به مهربونی آقاجانم زدم و در دل قربان صدقه اش رفتم و گفتم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز