چند سال پیش وقتی تازه عروس بودم با مادرشوهرم رفته بودیم بیمارستان عیادت مریض همسرم سر کار بود ما اسنپ گرفتیم رفتیم .
موقع برگشت مادرشوهرم به برادر شوهرم گفت من می مونم ،تو عروسمونو می رسونی ؟
برادر شوهرم قبول کرد .
داشت اذان مغرب میداد جاریم گفت ما میریم نماز خونه و میاییم ،تا اونا برگردن من و بچه جاریم هم رفتیم رستوران بیمارستان ،برای بچه اش غذا گرفتم خورد .
وقتی برگشتن به نظرم اومد دعوا کردن برادر شوهرم ناراحت بود ،خلاصه اومدن و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
برادر شوهرم چندتا خیابون که رفت یکدفعه گفت می بخشید ما جایی کار داریم میشه شما رو یه جا پیاده کنیم با بی آر تی خودت بری ؟
منم گفتم خب چرا تو همون بیمارستان نگفتید ؟
گفت دیگه یکدفعه کار پیش اومد منم دیگه چیزی نگفتم .
ترافیک وحشتناکی هم بود تا برسیم خیابون اصلی طول کشید ،منم خیلی ناراحت بودم پیاده شدم اسنپ گرفتم رفتم خونه ولی ساعت یازده شب رسیدم .گوشیمم خاموش شده بود و خانواده ام کلی نگرانم شدند .
بعد جاریم زنگ زده بود به مادرشوهرم گفته بود من به اصرار خودم پیاده شدم .
همین موضوع باعث شد حس اعتمادی که به برادر شوهرمم داشتم و اونو مثل برادرم می دونستم از بین بره .چون قطعا برادرم هیچ وقت منو شب وسط خیابون اون سر شهر پیاده نمی کرد .
همین موضوع باعث شد یکسال بعد که جاریم پیشنهاد داد با هم شریکی یه ویلا بخریم بهش بگم ویلای داداشم هست هر وقت بخواهیم می ریم اونجا نیازی نداریم .
همین موضوع باعث شد چند سال بعد که خواستند منزل پدریشونو بسازن و سود مادی داشت ، من نذارم همسرم مشارکت کنه.
گفتم مگه چندتا برادر داری، بذار برادریتون سر جاش بمونه .
و اونم حق رو به من داد .و گفت مشارکت نمی کنه.
آخرم سر رفتار جاریم موفق نشدند بسازن .