حدود شش سال قبل من نامزد بودم و خونه مامانم بودم پدرم از حج اومده بود و تمامه همشهری ها و فامیل خیلی خیلی دور میومدن خونمون برای چشم روشنی پدرم
ما خونمون ویلایی بود و من تو خونه تنها بودم داشتم چایی اماده میکردم برای مهمون ها منتظر مهمونی بودیم که نمیشناختم (حدودا یه پسر ۱۹ نهایت ۲۰ ساله بی اجازه و بی خبر سرش رو انداخته بود اومد بود خونمون )و رو مبل کنار در ورودی نشسته بود من از حیاط پشتی یه بیلچه برداشتم زدم تو سر پسرهه و گفتم از خونمون برو بیرون تو کیی هستی بی اجازه وارد شدی الان به بابام میگم 😐🤦♀️که یهویی فامیل دورمون اومد و گفت این داداشمه و...... فامیل در اومد و معذرت خواهی کردم بهش گفتم پسر مگه تو زبون نداری نمیگی مهمونی 😐🤦♀️اونم فقط سرش رو انداخته بود پایین حرف نمیزد
در حال پذیرایی بودم برای سری دوم میخواستم چایی ببرم حدود ده دقیقه واستاده بودم چایی برداره بر نمیداشت گفتم آقا فلانی چایی نمیخواید ؟؟؟(جواب نمیداد)از داداش که فامیل دورمون بود پرسیدم این بنده خدا مشکلی داره چرا حرف نمیرنه؟؟؟
داداشش میخندید و میگفت خجالت میکشه و.... منم دیگه کلا بی خیال شدم و پذیرایی میکردم بر میداشت بر نمیداشت صبر نمیکردم و میرفتم😐🤦♀️جریان تموم شد رفت تا الان بعد هفت سال مامان پسره به مامانم همین امروز زنگ زدهه از من برای همون آقای خجالتی خاستگاری کرده
انقدر خندیدیم 🤣🤣🤣مرتیکه چقدر به امید من کار کرده و پول جم کردهه بیاد بامن ازدواج کنه نمیدونسته که نامزد داشتم و الانم متاهلم و دوتا بچه دارم