من باید غذا بپزم.ظرفارو بشورم.اتاقا همه شلختس
اتاق خواهرمو تمیز کردم بچه ناراحت نباشه.اتاق خودم رو هواس نمیتونم.
ازونطرفم غذا میپزم بدش میاد و اصلا بهم نمیگه وسایل اشپزخونه کجاست.اخه خونه اونه من از کجا بدونم لیمو عمانی کجاست.حافظمم ضعیفه زود یادم میره.دلم میخاد گریه کنم ببین حس اینو دارم رفتم خونه زن بابا دارم اشپزی میکنم یکی ک ازم متنفره وسایلاشم بم نمیده باید تلاش کنم خودمو بابامو خواهرمو سیر کنم.تازه من خودمم بدغذام و کمالگرا کلاس اشپزی هم میرم تا بتونم یچی بپزم خودم بخورم.
مامانم میره دسشویی همه دستمالا رو میریزه تو چاه انگاااارررر ن انگار زندگی خودشه اصلا ملاحظه نمیکنه.بابامم خیلی مرد مهربونیه یکی نمیزنه تو دهنش.
من خودمم درس دارم کمالگرام تا ده بار یه درسو نخونم ول نمیکنم چطوری ب کارا خونمون برسم.
قرص اعصابم میخورم خوابم زیاده ینی وقتی خوابم میاد نخوابم بیهوش میشم.
کاش خدا نگاه من میکرد.