امروز فهمیدم چقدر تنهام
هر روز تنها تر ازروز قبلم ، دلم میخاد بازم مستقل باشم برم سرکار ، خسته شدم از خونه نشستن و طعنه های مادرش روشنیدن امروز مادرش علنی بهم گفت فکر بچه باشم ،اگر نمیتونستم مادر بشم چرا ازدواج کردم
من چن ماه بیشتر نیس ک مزدوج شدم و خودم نخاستم خیلی دلم شکست از دخالت بیجای مادرش حتی اسم هم برای بچه انتخاب کرده
واقعا خستم حس پوچی دارم ،از طرفی هم حقمه خودمو ب پول فروختم