سلام دوستان وقتتون بخیر
من نوجوون بودم وقتی برادرم ازدواج کرد، خواهر ندارم و چند سال اول ازدواجشون همیشه به چشم خواهرم بهش نگاه میکردم و دوسش داشتم
بیش از حد در حقش خوبی کردم، حتی وقتی برادرزادم به دنیا اومد جلوی پاش خم میشدم کفششو پاش کنم
بعد از یه مدت هوا ورش داشت و حس کرد که حالا دیگه جا پاشو با بچه آوردن سفت کرده میتونه روی واقعیشو نشون بده
اون موقع فهمیدم که از اولشم درحال حسادت بود و خیلی از اون حرفایی که تو گذشته با شوخی میگفته تیکه انداختن بوده... ولی من بچه بودم و نمیفهمیدم و همراهش به خودم میخندیدم
کل مدت عقد و یه سال بعد عروسیو و7،8 ماه بعد به دنیا آوردن بچه خونهی ما بودن و منو مامانم برادرزادمو نگه میداشتیم و شب بیداری میکشیدیم. در حالیکه خودشون خونه و وسای داشتن
اینم بگم که مادرم خودش از خداش بود پیش ما باشن
و سر همین با مادرم دعوا کردم و اون تو روی من بخاطر زنداداشم واستادو جلوی اون منو خورد کرد
منم عزممو جزم کردم و واسه کنکور خوندم تا برم تهران دانشگاه
و موفق هم شدم
حالا که سال ها گذشته و منم دور از اونا زندگی خودمو دارم، حس میکنم دیگه وقتشه کدروتا رو بذارم کنار، و الکی اوقات تلخی ایجاد نکنم ولی نمیدونم چطوری پیش قدم شم که ضایع نباشه