انقد عصبی هستم که یه انگشت بهم بخوره منفجر میشم بیاین بگید حق دارم 🤬❤️‍🔥😡❤️‍🔥

خیلی جزییات تو سفر اتفاق افتاد که همش هم بخاطر لجبازی های اون کوچولو با پدر مادرش با خودش با پسر من که حالا من وارد جزییات نمیشم اما من واقعا همه چی رو به پای بچگی اون میذاشتم و با اینکه خیلی هم خودمون هم پسرم اذیت میشدیم هیچی نمیگفتم و همش با لبخند و احترام کامل برخورد میکرد و مدام بچشو بغل میکردم ناز میکردم باهاش صحبت میکردم

بعد از اینکه از سفر برگشتیم رفتارش صد درجه عوض شد

مدام استواری میذاشت با این مضمون که ما خوبی میکنیم بدی میبینیم

یا اینکه استواری میذاشت ما دلی رفتار میکنیم و بقیه با سیاست

و یه استواری دیگه که خیییلی ناراحتم کرد

با ای مضمون که وقتی به آدمایی که  بی ارزش هستن یا ارزش حیوون ندارن بها بدی فک میکنن پادشاهن

فوق العاده ناراحت شدم اما باز سکوت کردم و تا الان به روی خودم نیاوردم

اصلا دلم نمیخواد اینو بگم اما به خاطر اینکه شما یه پیش زمینه داشته باشین میگم وگرنه همه ی ما آدما وقتی ارزش پیدا میکنیم که انسان گونه رفتار کنیم

من هم از نظر شخصی و هم از نظر خانوادگی سطح اجتماعی و فرهنگیمون بیشتر از اون هست

اما دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم واقعا

حالا موضوع اصلی که امشب بابتش انقد ناراحتم ، که البته فک نمیکردم انقد ناراحت بشم اما مث اینکه واقعا روم تاثیر گذاشته و فوق العاده عصبی شدم حتی همسرمم به روی خودش نمیاره اما اونم امشب عصبی هست و باهم یه درگیری لفظی با صدای بلند داشتیم که زمینه ی اون همین عصبیت بابت موضوعی که الان میگم

موضوع اینه

من و همسرم یه دوستای دیگه داشتیم که ما یه سالی میشه این دوستامون رو به اوناهم معرفی کردیم و و باب اشنایی رو براشون باز کردیم چون انسان های بسیار فرهیخته ای هستن

حالا یه مدتی میشه هی اون دوست سابقمون به این دوستایی که گفتم باهاشون آشنا کردیم زنگ میزنن که بیاین خونمون( تا حالا خونشون نرفتن) اونا هم چون از طریق ما آشنا شدن مدام به همسرم میگفتم تو یه روز تعیین کن که بریم خونشون چون اونا خیلی اصرار دارن

منم چون همسرم از همون مسافرت خودش رفتارها رو دیده بود و میدونست مدام بهانه میاورد که مثلا خانمم سرکاره یا پسرم کلاس داره یا فردا صبح جلسه دارم نمیتونم تا اخرشب شب نشینی کنم که اینا به ما اصرار نکنن چون اصلا اون دوست سابق مارو دعوت نکرده که بخوایم بریم

ولی اینا چون دوستای ما هستن و این موضوع رو نمیدونن همش به ما اصرار که بیاین

خلاصه اونا امشب رفتن

و ما نرفتیم،

و الان از این عصبی هستم که اینا ما رو دعوت نکردن و دوستای صمیمی ما که خودمون باهاشون آشنا کردیم و اولین بارشونم هست می‌رن اونجا رو دعوت کردن

در صورتی که کل این هفته ما چندتا دوس باهم بودیم و مدام دعوت هم بودیم

حالا خیییلی ناراحتم اخه این دوستای ما باخودشون نمیگن اینا چرا نیومدن ما که خیلی با اونا اشنا نبودیم اینا دوستای خودشون هستن و …

هم صبور بودم و هم بی خیال ولی امشب انگار یهو همه چی تو مغزم منفجر شده