۲ ماه بود بیرون نرفته بودیم یه سری خواستیم بریم کاخ اونم شانسم زد شیشه ماشین نمیرفت بالا مشکل پیدا کرده بود بالا برش
دیگه بالاخره گفتم این هفته بریم اونم از شانسم شروع کردن به تعمیرات ساختمان و دیر شد و نشد بریم کاخ ولی خوب گفتم بریم یه هوایی عوض کنم چند وقته با تو نرفتم بیرون
دیگه خلاصه رفتیم و تو راه هی داشتیم فکر میکردیم کجا بریم که از شانس گند من یه خانمی هی شروع کرد چراغ زد و بوق پشت هم که جا بدید من برم ( ترافیک بود و اصلا جا نبود بره) شوهرم قاطی کرد جا داد بهش و افتاد دنبالش هی بوق و هی چراغ به خدا بیشتر از نیم ساعت دنبالش افتاد و رفت تو قیافه و اصلا حرفامو نمیشنبد چقدر قسم دادم گفتم جون من نکن گفت تو ساکت باش دیگه گریم گرفت ولی اون همچنان ادامه داد و افتاد دنبالش از ماشین زنع فیلم گرفت و اصلا اوضاعی بود اون خانمه ام بد رانندگی میکرد اینم دنبالش حالت تهوع گرفت منو الآنم آنقدر گریه کردم و غصه خوردم سرم درد میکنه همه ام داشتن نگامون میکردن
خیلی بده ها آنقدر ذوق داشتم از ساعت ۱ آماده شده بودم اینجوری خورد تو ذوقم دیگه نمیخوام برم باهاش بیرون
تو راه آنقدر حرص میخوردم دستمو کلا چنگ انداختم اصلا خودم نمیفهمیدم الان دیدم دستم کلا خونیه آنقدر چنگ زدم
اومدیم خونه بغلم کرد گفت ببخشید ولی خوب چه ببخشید من نزدیک ۱ ساعت و نیمه دارم یه روند گریه میکنم😞