خوندم تا رسیدم روز ۳۸ شب خواب عجیبی دیدم خواب دیدم تو یه بیابون خشک وبی اب وعلفیم رفتم جلو رسیدم به یه جمعیت زیادی که تلاش میکردن از یه پله برن بالا بعضیها میتونستن ولی بعضیها هم نه منم تلاش کردم از پله هابرم تونستم برم بالا به بالاکه رسیدم میخواستم طناب وصل کنم ولی نداشتم ناراحت شدم دست کردم تو جیبم دیدم کتابچه زیارتم تو جیبمه و یه بندهم هست خوشحال بند و بستم از بالا پله هادیدمشوهرم پایین پلهاست نگام میکنه خوشحال میگفتم بستم بندو حامد خوشحال باش 😭طنابو بستم اومدم پایین تو پلها یه نوزاد دیدم که گریه میکرد ناراحت شدم داد میزدم مادراین کجاست کسی نبود بلندش کردم یهو دیدم دارمشیرش میدم