2777
2789
عنوان

داستان عبرت آموز من

2505 بازدید | 104 پست

من به تقاص عقیده ندارم چون آدمی که دیگه نابودشده وعمرش گذشته دیگه هرچی ازدست داده بهش برنمیگرده اما بااین وجود میخوام داستان خودما به صورت خیلی خلاصه واستون تعریف کنم .

مادربزرگ من منور یه زمین هزارمتری داشت که چهار تاپلاک زمین توش بود‌.ما وعموی مجردم تقی همسایه روبرو بودیم ودوتا پلاک دیگه زمین خالی بود .یه کوچه بن بست که فامیلیمون روتابلوی کوچه بود.ماوعموتقی پول زمینا به منور داده بودیم نه اصل پول بلکه چندین برابرش را .بابای من ازبچگی کارگری کرده بود وسالها هزینه خانواده اش کرده بود بدون اینکه ریالی برای خودش برداره.

یکی ازعموهام به نام مهدی تو آتش نشانی پالایشگاه کارمیکرد .زنش ربابه آدم نرمالی نبود و از مادرش بیماری روانی به ارث برده بود.اینا خونشونافروختن واومدن تو یکی از پلاکای باقیمونده خونه ساختن. روز اولی که زن عموم اومد گفت خونه شما روبه آفتابه خونه ما پشت به آفتاب ایشالله خیر نبینید.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

همون روز که این حرفا زد ماباید خونمونا میفروختیم وفرارمیکردیم اما موندیم وموندنمون شد بزرگترین اشتباه زندگیمون .مامان من همیشه خدا داشت قالی میبافت و سرش به زحمت کشیش گرم بود .اوایل که اومد ساکن شد باهامون کاری نداشت و رفت وامدداشتیم با بچه هاش فهیمه وامیر بازی میکردیم وخوشحال بودیم که باهمیم  .تااینکه یه روز زن عمو ربابه منا صدا کرد ویه نامه بهم داد تونامه نوشته بود عمو مهدی تون ازشماخوشش نمیاد و گفته باشما رابطما قطع کنم 

نامه را داد و از فرداش اذیتاش شروع شد.رودیوار دری وری مینوشت به من  وداداشم که با بچه هاش بازی میکردیم رومیکرد وباصدای بلند میگفت امیر فهیمه مگه من نگفتم بااین کولیای بی ننه بابا بازی نکنید .بعدها فهمیدیم میرفته خونه همسایه ها وگریه میکرده ومیگفته ماخیلی اذیتش میکنیم واوناراهم علیه مامیشورونده  ‌.برامون جنگ درست میکرد جیغ وداد راه مینداخت به محل کار بابام زنگ میزد  ‌.مثلا یه روز صبح اومد توی دالون خونه  پشت سرمامانم وکوبید توسرش وفرارکرد .

یبار که ته بن بستمون نشسته بودم بااسباب بازیام بازی میکردم عموم اومد بالگد زد زیر اسبابام وگفت ازاینجا پاشوقراره واسه خونه عموت  مستاجر بیاد آبرومون میره .خونه روبروییمون که مال عموتقیم بودخالی شده بود چون  که اون سال بخاطر مواد زندان بود وسپرده بود خونشا بدیم اجاره.

مادربزرگم منور خیلی اهل جادو جنبل بود که بعدها ارثش رادادبه دختربزرگش صدیقه واونم باجادوهاش روزگارمونا سیاه کرد  .اینقدر توی زندگیمون طلسم ودعا وجادو بود وچیزخورمون کروه بودن که باخر وگاو مونمیزدیم .مث ادمایی بودیم که توهپروت سیرمیکردیم .زن عموم خیلی اذیت میکرد و مانمیدونستیم اون فقط آلت دست منور و بقیه بچه هاشه وما طبق معمول همیشه  جواب کاراشم نمیدادیم .

منور اون زمینا فروخته بود به بابام اما نمیتونست ببینه ما توزمینش زندگی میکنیم .بابام میگه ازبچگی به شدت بامن بد بود و اگه خودم نمیرفتم سرکار ازگشنگی میمردم .یه عمویی داشتم به نام اصغر که خیلی حسودبود .ازبچگی چاقوکشی میکرد و همش توپاسگاه بود منور اصغراخیلی دوست داشت وباافتخارمیگفت دودانگ پاسگاه پشت قباله منه

اصغر معتاد ومواد فروش بود.بابام میگفت یه روز که داشتم مدرک مربیگری فوتبالما میگرفتم اومد ویکی از بچه های تیم فوتبالم را چاقو زد همون موقع مدرک باباما باطل کردن و باباما گذاشتن کنار.بابام میگه عمدا این کارا کرد .میگفت طرف بامعجزه زنده موند و بامنم قهرکرد و طول کشید تاقبول کنه من هیچ کاره بودم.

خونه عمو اصغر باخونه ما پنج دقیقه فاصله داشت .اصغر، زنش لیلا و مادرزنش عزت پشت قضیه آزار واذیتای زن عموم بودن .زن عمومهدیم ادم نرمالی نبود وبه راحتی آلت دست اینا شده بود.یه روز خواهرمن عقد کرد.یه عقدمحضری ساده باحضور خانواده دوطرف .

فردای صبح عقد طرفای ساعت ۱۱ دیدیم درپشتی رامیزنن که عجیب بود چون اون درافقط خانواده عمو مهدی میزدن که دیگه باماقهر بودن .بابام درابازکرد مهدی وزنش پشت در بودن مهدی به بابام گفت شما یه تیکه عن گذاشتین پشت در ما و من گذاشتم پشت درخودتون وصبح تاحالا سه بار شما این کاراکردین منم پسرماوادار کردم پشت درتون جیش کنه.

بابام دراروش بست که عموم خودشا کوبید تودر ودر بازشد ودیدم یه قمه دستش گرفته و انداخت دنبال مامانم بابای من جثه کوچیکی داره و به زور قمه راازش گرفت .مادربزرگم منور قمه راازبابام گرفت وبردگذاشت خونه مهدی.مهدی توخونه انداخته بود دنبال من ومامان وخواهرم و من زیردست وپاله شدم وتمام بدنامون سیاه شده بود.

مستاجر خونه عمو تقیم یه خانواده شمالی بودن که مامان وخواهرما زود راه دادن ودرابستن .داداشام خونه نبودن و بابام پابرهنه بادوچرخه رفته بود بره پاسگاه .من توخونه تنها موندم اردکما بغل کرده بودم وگریه میکردم ومهدی ومنور باسنگ تمام شیشه هامونا خرد کردن 

همون موقع که سنگ میومد توخونه تلفن زنگ خوردمنم جواب تلفنا دادم زن عموم ودخترش بودن که مارانفرین میکردن و قران وخدا را حوالمون میکردن .بعد مهدی ومنور اومدن روبروی من که داشتم گریه میکردم .عموم انگشتاشا توهواتکون میداد و تهدیدم میکرد ومنور روبروی کل محل میزد درماتحتش ومیگفت به بابات بگوخونت تو فلان جا.


ما شاهدداشتیم ولی هیچ کس شهادت نداد چون خانواده پدری من وحشی بودن و ازشون میترسیدن اون زمان ۱۱۰هم  نبود .وبعد ازدعوا اینقدر جادو ریختن توخونه وپشت درمون و اینقدر زن عمو مهدی بمون زنگ میزد وفحش میداد که حدنداشت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز