بودن شبایی که جمجمم باد کرده بود از تجمعِ توده های فکرو خیال
و سردم شده بود از ترس غلتیدن افکارم به واقعیت...
پاهام و چسبونده بودم به شوفاژ و لرزیده بودم...
انگار که همهی زمستون توو ۳۰سانت فاصلهی بین تخت و دیوار جا گرفته باشه و سعی کنه از تنم رد شه و به خیابونای شهر برسه...
ولی از تن من هیچی رد نمیشد میدونی؟! اینو گفته بودم؟!
گفته بودم همه چی توو من تهنشین میشه و وقتی که پُر شدم...
وقتی تا نیمه های قفسهی سینه پُر شدم، شبیه ساعت شنی خودم و برمیگردونم،
سرم و از تخت آویزون میکنم و پاهام و تکیه میدم به دیوار...
تا فکرو خیالا از لابهلای موهام بریزن کف اتاق و از شیار بین سرامیکا سُر بخورن و سقوط کنن به اعماق زمین.
تا ورم جمجمم بخوابه...
تا بتونم بخوابم...
سخت میگذره گاهی ولی میگذره....