خونه مادر بزرگم بودیم و منم یه دختر بزرگم دیگه ۲۶ سال دارم بچه که نیستم، بحث سر این بود یکی از فامیلای شوهر خالم فوت کرده داشتن میگفتن مثلا فردا چهلمشه خالم میخواد بیاد گفتم خالم باید برا یلدا دور هم بودیم لااقل خودش میومد رو حساب دلسوزی گفتم که تنها بوده، منو مامانم داشتیم تو آشپزخونه مادربزرگم ناهار میخوردیم یهو مامانم دراومد گفت غذاتو بخور تو حرف نزن،خیلیییی ناراحت شدم اصلا هیچ حرمت و احترامی برام قائل نیست درصورتیکه من جونمم براش میدم.اشکمو درآورد دیگه باهاش حرف نمیزنم
کاربری دو نفره ی من و دخترخالم . پشتِ من خدا بوده همیشه ...🙏🏻
اره والا دوروز پیش با زنعموم خونه مادرم حرف میزدم عمدا بد عمو کوچیکم میگفتم بره ب گوشش برسه مامانم برگشته میگه انگار تو عقلتو از دادی حرف نزن منم گفتم اره من عقل ندارم بیا تو حرف بزن تو عاقلی هر کار همیشهه دوسداره ادمو خراب کنه بچه نیستم ۲۳ سالمه
خدایا دمت گرم ولی اخرش نفهمیدم اینجا که هستم تقدیر منه یا تقصیر من❤