خواب دیدم توی یه باغیم خیلی بزرگ بود فامیلم بودن عمه و عموهام گفتن اسبو بیاریم منم گفتم بیارینش آوردنش که یهو گفتن مرده، من میشناختمش و به شدت این اسب رو دوست داشتم آوردنش پیش ما من فقط زل زده بودم به اسب و شکم اسب رو پاره کردن که راحت تر بمیره و من کنارش نشسته بودم وگریه میکردم خود اسبم یه حالت غمگین و بیحالی داشت و دست اسب و گرفتم که دیدم تبدیل به دست آدم شد دست همو گرفتیم یه چند ثانیه دستم و نگه داشت دستاش خیلی گرم بود خیلی حس خوبی بهم داد تعجبی نکردم فقط رفتم عقبت تر اینجا دیگ کسی نبود ما تنها بودیم
باز اون اومد جلو من رفتم عقب که دیدم بلند شد و تبدیل به یه پسر شد که هم میشناختمش هم نه انگار هم میدونستم کیه هم نمیدونستم حس سه نفرو بهش داشتم ولی پسر عموم بیشتر
اون هی میومد جلو که بغلم کنه ولی من میرفتم عقب انگار نمیخاستم این اجازه رو بهش بدم فقط نگاش میکردم و گریه میکردم اونم بایه حالت غمگین یا اینکه انگار غصه داره میخوره نگام میکرد دلش میخواست بغلم کنه که آروم بشه انگار اگه بغلم میکرد خوب میشد حالش ولی من بازم با همون حال گریه زاری خودمو توی آب استخر انداختم که شنا کنم و ازش دور تر شم ۳ تا استخر داشت اونجا اونم همین کار رو کرد میخواست با شنا کردن زود تر به من برسه عقب عقب میرفتم میوفتادم تو استخر میومدم بالا باز میرفتم عقب و تو استخر بعدی میوفتادم و از پشت شنا میکردم نگام ب اون پسر بود ۳ تا استخر و شنا کردم
موفق شدم و رفتم ته باغ بابا ته باغ رو زمین خابیده بود پیش بابا نشستم و گریه کردم براش اون پسر هم وقتی دید من کنار بابامم بابام پیشمه برگشت
من برای بابا گریه کردم و گفتم بهش که من نمیخام که حسن بمیره
آخر خابمم بخاطر مرگش توی خونمون داشتم با یه شدت غصه ی زیادی گریه میکردم لباس خودمو و خواهر و مامانمم مشکی بود
داشتم کابیتنمونو تمیز میکردم اجیم گفت عمرش همینقد بوده و کار خداس و باید اینجور میشده تا اینو گف زدم زیر گریه
از خواب ک بیدار شدم بالشتم خیسسس خیس بود هیچوقت تو خواب انقد گریه نمیکردم حتی جسمم زار میزده بلندم شدم دوباره نشستم گریه