چند روز بود قیافه میگرفت جواب سلاممم به زور میداد ولی من میرفتم راستش ماجرای ازدواجم طولانیه فقط در این بگم خیلی سلطه طلب و زورگوعه باهاشونم تو یه ساختمونم میگه تو مال منی باید به حرف من باشی صمیمی باشی بچسبی به من چرا مثل عروس جاریام نیستی چرا عروس فلانی فلان کارو میکنه تو نمیکنی
درباره خودمم بگم من مث خیلی عروسای دیگه از خانواده شوهر اذیت شدم ولی چون بی زبون و استرسی ام تا دعوا میکنن باهام تپش قلب میگیرم قرمز میشم کل بدنم میلرزه نکنه ام اسی مریصی خاصی دارم الان دارم با دستای لرزون مینویسم😭
من فقط یه نمونه از اذیتاشو میگم شما قضاوت کنید
روز عروسیم اومد ارایشگاه جنگ راه انداخت که مدل مو و تاجی که اون میگه رو بزنن برام چنان استرسی داد که نگو،درباره بچه درباره مسافرت همش جنگ میندازه من تازه ازدواج کردم شرایط مالی و جسمی خوبی ندارم خب😭😭حالم بده
خستم از زندگی همش عروسای دیگه رو میکوبه تو سرم میگه تو چرا مثل اونا نیستی من به مادرشوهر اونا حسادت میکنم
من هفته ای یه بار میرم خونشون و واجبات و جشن و اینا اینور اونور میرم باهاشون ولی میگن هر روز بیا و هرسال باید با ما بیای شهرستان مسافرت الانم وسط دعواهای که باهام میکرد شوهرم صدامکرد پاشدم اومدم خونم شانس اوردم دست و مام داره میلرزه😭😭میگه من محبت میکنم تو نمیفهمی دستم نمک نداره