داستان طولانیه سالهاست تو دلمه کسی وقت داره بخونه
الان نزدیک به ۱۸ سالمه از بچگی خیلی مثبت و اروم بودم درسخون بودم از همون اولین بار هایی که پسر خالمو دیدم نسبت بهش کنجکاو بودم اونم دوسال ازم بزرگتر بود
بچع بودم و چیزی نمیدونستم فقط ده یازده سالم بود همش بهش خیره میشدم
وقتی رسیدم ۱۴ سالگی و تو سن بلوغ بودم خیلی دشدید خوشم ازش میومد راستش اصلا ارتباط نداشتیم کلا سالی سه نهایت چاربار میدیدمش و اینقد خجالتی بودم حتی باهاش تاحالا صحبت نکرده بودم و خلاصه گذشت من پیج اینستا زدم بهم پیام داد فهمیدم خوشش ازم میاد ، خیلی با خودم کلنجار رفتم که ن مامانم بفهمه میکشم من دور درسامم حوصله این چیزا ندارم و خلاصه گفتم من درسته خوشم ازت میاد ولی سنم کمه نمیخوام ارتباط داشته باشیم
از قضا همون مدت زیاد میدیدمش و رفتارش باهام مثل ی تیکه اشغال بود خیلی خودشو میگرفت اون موقع ۱۷ سالش بود واقعا اذیت میشدم چرا باهام اینطوری رفتار میکنه
باز رفتم پیام دادم بش