من چهل سالمه زندگیم داستانه طولانیه که واقعا گفتنش برام سخته . مرور دردهایم همیشه حالمو خراب تر میکنه . امشب دلم گرفته . فقط یه سوال میپرسم ازتون . اگر جای من بودید ناراحت میشدید یا من خیلی سخت میگیرم ؟
امروز همسرم میخواست با دوستش بره استخر اومد پسرمم رو برداشت و رفتن سه ساعت بعد نگران شدم زنگ زدم گفتن داریم میایم . اومدن و گفتن اصلا استخر نرفتن رفتن زن دوستش رو برداشتن و اونم براشون ساندویچ درست کرده و رفتن با ماشین دور زدن . البته پسرم میگه رفتیم دور دور همسرم میگه رفتیم پیش یه دکتر سنتی . من توی این شهر غریبم خیلی تنها و بی کسم جایی هم با شوهرم نمیرم شاید سالی دو بار بریم مثلاً خرید خونه ینی تهه گردشمون اینه . دلم گرفت . ینی چرا به ذهنش نرسیده برم خانومم رو هم بردارم ؟؟ اصلا گیرم الکیه یا نه؟؟ دلم نمیخواد چیزی بگم ینی واقعیت توانه گفتن ندارم ولی اینم شده بهانه ی حاله خرابه امشبم