زنعموی شوهرم بیمارستان بستریه ما رفتیم ملاقاتش دیروز مامانش ب من گفت فرداام بریم منم گفتم ماکه رفتیم شما نرفتید برین ،گفت من پسرمو میبرم ،ب شوهرم گفتم نری ها گفت ن بابا نمیرم ،حالا امروز مامانش بردش بدون اینکه ب منم بگه بیا
وای حالم ازش بهم میخوره کثافت ترینهه
من الان هم از شوهرم متنفرم ک نمیتونه جلو اونا نه بگه هم از مامان کثافتش،کاش وقتی نمیتونیم پشت طرف مقابلمون باشیم هیچوقت ازدواج نکنیم شوهره آشغالم هیچوقت ب خانوادش نمیتونه نه بگه ولی همیشه روزای تعطیل منو وخوشیامو ب گوه میکشه بخاطر اوناا