وقتی باردار بودم همش داشتم مطالعه و تحقیق میکردم تو سایت ها....تو کتابها و.... از پوشک کردن و لباس عوض کردن و خوابوندن تا رفلاکس و آلرژی و.... فکر میکردم وای من چقد بلدم...چه مامان خوبی بشم...ولی نمیدونستم دنیای بچه داری چقققققققدر با دنیای نوشته ها و خاطرات متفاوته وقتی دخترم دنیا اومد از توی همون بیمارستان بنای ناسازگاری رو گذاشت شب تا صبح جیغ و داد کرد ....منم که از اثرات بیهوشی چیز زیادی نمیفهمیدم و سریع خواب میرفتم فردا عصر مرخص شدم و اومدم خونه بابام تا نزدیکای شب همه چی خوب بود تا دوباره جیغ و داد های نازدار خانم شروع شد هیچ جوره آروم نمیشد....نمیخوابید...شیر نمیخورد ...فقط جیغ میزد....تو بغل هیچکس اروم نمیششد و من مجبور بودم با حال خیلی بدی که داشتم راهش ببرم تا کمی آروم شه جیغ و دادش تا نصفه شب ادامه پیدا کرد و تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر خلاصه رفتیم درمانگاه و دکتر کمی بچه مو زیر و رو کرد گفت چیزیش نیس که یه داروی ضد نفخم داد و گفت اگه دوباره بی قراری کرد بدین بهش راه افتادیم و اومدیم خونه رسیدن به خونه همانا و شروع جیغ و داد دخترکم همانا ........ 10 روز خونه بابام بودم....دخترم درست شیر نمیخورد نهایت3 دقیقه کل شیر خوردنش بود شبها برای شیر خوردن بیدار نمیشد و من از وحشت افتادن قند خونش و تشنج و....به زور بیدارش میکردم اما بی فایده بود شیرمو میدوشیدم و با قطره چکون بهش میدادم ولی نمیخورد و میریخت بیرون سینم به طرز فجیعی زخم شده بود...کل هاله قهوه ای رنگ زخم بود و خونریزی داشت از درد به خودم میپیچیدم....دوس نداشتم شیر بدم....کسی درکم نمیکرد ...همه میگفتن صبر داشته باش پماد ضد شقاق گرفتم و میزدم ولی بیفایده بود شب تا صبح سینمو باز میذاشتم ....اینقد زخمش زیاد و بد بود که نمیتونستم لباسو روش تحمل کنم عسل رو زخمم گذاشتم اما بی فایده بود....شیر دوشیدم زدم بهش بی فایده بود گریه میکردم میگفتم شیرخشکش بدین....میگفتن: صبر داشته باش درست میشه از شیر دادن فقط زجر کشیدن تو خاطرم مونده بود دخترم همچنان خییییییییییلی کم شیر میخورد و همیشه گرسنه بود کم کم دیگه سینمو نمیگرفت...میدوشیدم و با قطره چکون بهش میدادم تمام سینم کبود شده بود از فشار دوشیدن شیرم اینقدر کم بود که با شیردوش نمیتونستم بدوشم بی قراری هاش زیاد و زیادتر شد...کم خواب تر شد بهش پستونک دادم....نمیخواست...بچم گرسنه بود من نمیفهمیدم....به زور پستونک دم دهنش نگه میداشتم هرچی تلاش میکرد بندازه بیرون نمیذاشتم....تسلیم شد از زور گرسنگی پستونکو مک میزد واکسن دوماهگیشو زدم دیگه شیر نخورد فقط جیغ و بی قراری............حتی با قطره چکون هم نمیخورد بردمش دکتر....گفتم شیر نمیخوره گفت مال واکسنه گفتم با قطره چکون میدم دو ماهه ...گفت: بده گفتم : خب میترسم دیگه سینمو اصلا نگیره و شیر خشکی بشه......گفت: هروقت سینتو نگرفت بیا یه فکری میکنیم روزها گذشت من بی تجربه و خام بودم...نمیفهمیدم باید چیکار کنم از بچه و بچه داری سیر بودم....روزها گریه و بی قراری...شبها تا4-5 صبح جییییییییییغ میزد تا از حال میرفت دکترشو عوض کردم...بردمش دکتر وزن کرد گفت وزن نگرفته یه سری چیزا پرسید و من جواب دادم براش شربت آهن نوشت و مولتی ویتامین و شیر خشک کمکی آزمایش خون نوشت و ادرار و گفت یکماه دیگه بیارش ببینمش من چققققققققققققققققد خرم خداااااااااااااااا .......گفتم نمیبرمش آزمایش بچم چیزیش نیس که میخوان ازش خون بگیرن...من نمیذارم گناه داره و نبردمش آزمایش نتونستم داروهارو بهش بدم عق میزد و حالش بد میشد.......نتونستم بهش شیر خشک بدم....نه با شیشه نه قاشق نه قطره چکون نه فنجون 3 ماهش شده بود و روز به روز بدتر من خر بودم خیییییییییییییلی مادر بدی ام من یه مادر بی عرضه و بی لیاقت اومدم تو سایت گشتم ببینم چی پیدا میکنم خواستم دیگه شیرخشکش بدم...دنبال شیشه شیر خوب میگشتم...گفتم علائمش چیه....بچه ها گفتن رفلاکسه کل نتو زیر ورو کردم دیدم بللللللللللله بچم رفلاکس داره و من بی عرضه نفهمیده بودم دوباره بردمش دکتر ....بی قراریش اونقدر زیاد شده بود که از پس نگهداریش برنمی اومدم گفت وزنش خیلی کمه گفت علائم رفلاکس داره...علائمشو پرسید گفتم بهش داروی رفلاکس داد گفت15 روز بهش بده و دوباره بیارش بعد15 روز همه چی عوض شده بود انگار زندگیم بهشت شد........باورم نمیشد بچم سینمو میگرفت...مک میزد و میخوابید از خوشحالی خفه شده بودم بعد 15 روز دیگه داروهاشو ندادم و دکترشم نبردم گفتم بچم دیگه خوب شده کجا ببرمش؟ دکتر گفته بود از4 ماه و نیم غذای کمکی شروع کنم از همون اول استقبال نکرد....نمیتونست بخوره انگار....نمیخواستم به زور بهش بدم ذوق داشتم و هر روز براش فرنی و حریره بادوم درست میکردم اما نمیخورد گفتم اولشه بابا....کم کم یاد میگیره اما هییییییییچ تغییری نکرد از هیچ غذا و میوه و دسر و سوپی استقبال نکرد علاقش به شیر و از دست داد.......دوباره شد غر غرو......بی قرار و جیغ جیغو مدتها میگذشت و من فکر میکردم بچه همینه دیگه...مگه بچه آرومم داریم هرروز کلی غذا میپختم براش...اما دریغ از حتی یک قاشق دوباره براش شیر خشک گرفتم ولی با هیچ ترفندی نتونستم بهش بدم همه راه ها رو امتحان کردم...با آهنگ با تلویزیون...با اسبابازی....توی پارک ...توی ماشین...تو خیابون و......... هیچ جوره راضی نمیشد لب به غذا بزنه اولین قاشق غذا رو 45 دقیقه تو دهنش نگه میداشت و بعدم بالا میورد در تمام این مدت تا الان فوق العاده بدخواب بود و هست توی پتو و ننو ...توی گهواره...روی پا ...با آهنگ و لالایی و صداهای سفید و..هیچ جوره نمیتونم خوابش کنم فقط باید بغلش کنم و با سرعت زیاد 45 دقیقه تو خونه راهش ببرم تا بخوابه خلاصه بعد اینهمه بی عرضگی که در نگه داری بچه از خودم نشون دادم الان بردمش دکتر و گفتم آژمایش بنویشه بردمش آزمایش...نشون دکتر دادم گفت چیزی نشون نمیده و دوباره برای چند هفته دیگه آزمایش نوشته و تشخیص داد که رفلاکسش هنوز ادامه داره و داروهاش نباید قطع میشده و الان باید6 ماه دارو مصرف کنه تا بهبود پیدا کنه یگانه الان13 ماهشه با وزن تولد3 و200.....الان7 کیلو هست و تو دو ماه گذشته300 کیلو وزن کم کرده هرکس میبیندش خنجر میزنه به قلبم و میگه واااااااااای چقد کوچولوئه......اندازه بچه 6 ماهه هست وقتی میبینم بچه های دوستام هم سن یگانه هستن ولی10-12 کیلو هستن گریم میگیره آخه چرا من اینقدر بی لیاقتم اینقدر گریه کردم که انداااااااااااااازه نداره هم زمان با بچه من زن داییم هم زایمان کرد....مقایسه ها شروع شده بود و ناخودآگاه قلبمو پاره پاره میکرد هم شیر میخورد هم شیرخشک غذاشو کامل کامل میخورد خوش خواب بود من حسرت میخوردمممممممممم......دلم میسوخت به حال خودم و بچم کسی درکم نمیکرد کسی کمکم نمیکرد...راهنماییم نمیکرد من همه راه ها رو رفته بودم.....هرچند اشتباهاتم خیلی زیاد بود. ولی دائما سرزنش میشدم....دائم شماتت میشدم....دائم مقایسه میشدم تو روزایی که با افسردگی شدید پس از زایمان دست و پنجه نرم میکردم هیچکس کنارم نبود یادمه یه روز که من از فشار ناراحتی برا یگانه از غصه داشتم میمردم مادربزرگ شوهرم گفت من دیشب خوابم نبرده همش فکر کردم الینا چرا هیچی نمیده این بچه بخوره چرا به این بچه رسیدگی نمیکنه...ما چندتا بچه بزرگ کردیم شماها عرضه ندارین یه دونه بزرگ کنین چققققققققدر گریه کردم خب لاممصب مرحم نمیتونی باشی زخم نزن
🌹بهتر از آنچه از شما گرفته شد، به شما میدهد...سوره انفال آیه۷۰🌹