شوهرم چندوقت پیش تصادف کرد و دستش اسیب دید. دیروز عمل کرد ، امروز مرخص شد و گفت نمیام خونه میرم خونه خواهرم. ( دوتا خواهر مجرد و سن بالا داره که باهم زندگی میکنن) گفت اونجا بهتره بچه ها میپرن رو دستم و فلان. بعد من گفتم مگه من زنت نیستم مگه خونه و زندگی نداریم. من مواظب بچه ها هستم . اصلا زیر بار نرفت. و اخرم رفت اونجا. نمیدونم چکار کنم ؟ خیلی دلم شکست. سرو تهشو میزنم اونجاست . بخدا دگ درمونده شدم. انگار شوهرنکردم . از پیام دادن و زنگ زدن و محبت و قهر و ایناهم هم خسته شدم. شما بگین چه کنم؟؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
به خیالش وظیفه داره به اونام برسه بهتره بذار بره همونجا دردسر کمتر
الان که رسیدگی نداره براشون خودش نیاز به رسیدگی داره. چرا از بین ۴ تا برادر فقط شوهر من باید به فکرشون باشه؟؟ مگه من بازیچشم هروقت میلش کشید بیاد هروقت خواست بره. ذره ای هم از من حساب نمیبره چون هر غلطی بکنه خواهرا پشتشن