2777
2789

در روزی از روزها فردی درویش (قلندر) که کار او گردش اعم از کوچه گردی و بیابان گردی بود، در هنگام گردش خود به شهری بنام بلخ رسید. این شهر جزو یکی از چندین شهر بزرگ و زیبا به حساب می‌آمد. فرد با فهمیدن این موضوع تصمیم گرفت تا به این شهر مهاجرت کرده و در آن‌جا اقامت داشته باشد. مدتی از اقامت فرد گذشته بود که تصمیم گرفت زنی برای خود بگیرد تا از بی سروسامانی و بلاتکلیفی دربیاید. مدت زیادی نگذشت که زنی گرفت و او را به خانه‌ی خود آورد.

پس از اتمام عروسی و رفتن مهمانان، فرد در گوشه‌ای نشست و با خدای خود به راز و نیاز پرداخت. در واقع او از خداوند بلند مرتبه به علت زن، منزل و تمامی اموالی که داشت شکر می‌کرد و از این طریق از خداوند تشکر می‌کرد. چندی گذشت و زن که از بی توجهی درویش خسته شده بود گفت: ای شوهر مهربان من! تو که با من ازدواج کرده‌ای وظیفه دیگری داری که باید آن را انجام دهی و مسئولیت پذیر باشی، عبادت و دعا را که از تو نگرفته‌اند چه بسیار است زمان برای انجام این کارها. مرد گفت: ای زن، بی تابی و بی قراری نکن که شب دراز است و قلندر بیدار.

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

در موقع

noghreh_67 | 34 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   آرزو_1388  |  6 ساعت پیش
توسط   مادرزنم  |  4 ساعت پیش
توسط   honye_ella  |  18 ساعت پیش