در روزی از روزها فردی درویش (قلندر) که کار او گردش اعم از کوچه گردی و بیابان گردی بود، در هنگام گردش خود به شهری بنام بلخ رسید. این شهر جزو یکی از چندین شهر بزرگ و زیبا به حساب میآمد. فرد با فهمیدن این موضوع تصمیم گرفت تا به این شهر مهاجرت کرده و در آنجا اقامت داشته باشد. مدتی از اقامت فرد گذشته بود که تصمیم گرفت زنی برای خود بگیرد تا از بی سروسامانی و بلاتکلیفی دربیاید. مدت زیادی نگذشت که زنی گرفت و او را به خانهی خود آورد.
پس از اتمام عروسی و رفتن مهمانان، فرد در گوشهای نشست و با خدای خود به راز و نیاز پرداخت. در واقع او از خداوند بلند مرتبه به علت زن، منزل و تمامی اموالی که داشت شکر میکرد و از این طریق از خداوند تشکر میکرد. چندی گذشت و زن که از بی توجهی درویش خسته شده بود گفت: ای شوهر مهربان من! تو که با من ازدواج کردهای وظیفه دیگری داری که باید آن را انجام دهی و مسئولیت پذیر باشی، عبادت و دعا را که از تو نگرفتهاند چه بسیار است زمان برای انجام این کارها. مرد گفت: ای زن، بی تابی و بی قراری نکن که شب دراز است و قلندر بیدار.