چقدر سخته پذیرایی از مهمان .بعد از سه سال خواهرم اومد خونمون عرضه نداشتم درست پذیرایی کنم .آبروم رف

چند وقت یه بار خونواده همسرتون میان؟ وچقد میمونن؟ شما خسته و ناراحت نمیشی؟ باهمسرتون بحث نمیکنید؟

چقد سخته منم دیسک دارم ولی مهمونام درکم نمیکنن و بیشعورن😥

والا منم مثل توام 

خوب که نمیشه فقط کم و زیاد میشه لعنتی🥴

خواهرشوهرام پنج تا هرکدوم سالی یبارو میان ی هفته میمونن مادرشوهرمم میادهروقت دلش خواست ولی خانواده خودم خیلی کم الان دو ساله نیومدن 

نه عزیزم ناراحت یا خسته نمیشم اونا برای شوهرم عزیزن و نمیتونم از عزیزاش دورش کنم و بحث بی فایده ایو شروع کنم چون اون هیچ وقت بمن حق نمیده از طرفی خانوادشم ادمای بی ازارین حتی جاری هام بیان ی هفته میمونن چهار تا جاری دارم هرکدوم سه تا بچه دارن

من حالم خیلی بد .روحیمم داغون اصلن باورم نمیشه همش بقیه آدما رو نگاه میکنم حسرت میخورم .

دقیقا منم 

همش میگم خوش به حالشون چه زبر زرنگن🥴

من مثل پیرزنا یه نایلون بزرگ قرص میخورم روزانه ولی باز درد دارم مثل الان

مثه خونواده شوهر من شمام پرجمعیتین.

چقد خوبه که همچین دیدگاهی دارین نسبت بهشون.

ولی من زندگیمو احساس میکنم دارم به نابودی میکشونم. سر اونا.

کاش مثه شما فک میکردم.

شاید مثه من از بی تفاوتیهاشون در زمان نیاز و گرفتاری ناراحت نیستی.

ولی خوشبحالتون بخاطر این تفکرتون

هرکس دردش مال خودشه.من مادرم اومد یه هفته پیشم رو تخت من دراز کشیده بود. فیلم میدید من ازش پذیرایی انگار هتل اومده 😐😇قبلش می‌گفت بیام پیشت ده روز استراحت کن بهتر بشی .

امیدواریم خوب بشیم من الان پا شدم رفتم قرص معده خوردم از بس قرص میخورم حس میکنم زره زره دارم نابود میشم 

مثه مادر من اونم هیچوقت درکم نکرده.

اونم یه ده روزی اومد خونمون پوستمو کند

کوچکترین کمکی نمیداد با اینکه انفولانزا گرفته بودیم خودمو بچه م

میدونی آدما مسئول تنهایی من و شما نیستن شما با ی ادم فک کنم نظامی بود همسرتون ازدواج کردین حالا اون اقا نمیتونسته مدام پیش شما باشه و تنهاتون گذاشته این مشکل شما و شوهرتونه نه خواهرای شوهرتون اونا هیچ مسئولیتی نداشتن میتونستن بخاطر حس انسان دوستانه یا دلسوزی و ترحم بیان پیش شما که نیومدن اصلا ادمی که منو دوست نداره بیاد پیشم چیکار ؟ حالام شما اومدین تهران اونام حتما شهرستانن زوق دارن بیان تهرانو ببینن یمدت تحمل کن انگار هرچی بهشون طعنه زدی بدتر کردن فکر کن شوهرتون برای شما عزیزه اونام عزیزان شوهرتونن...

مادرشوهر من ی زمانی بدترین کار ممکنو در حقم انجام داد بدون اینک کوچک ترین کاری بهش داشته باشم و حالا میاد خونم شده یماه مونده میبینم شوهرم دوسش داره منم دیگ چیزی نمیگم سعی میکنم زندگی خودمم بهم نریزم دشمن شاد نشم اتفاقا خوشبخترین حالت ممکن رو به خودم میگیرم و همش میگمو میخندم...

انشالله عزیزم 

منم دقیقا مثل شما مشکل معده هم دارم 

به خدا دیگه روم نمیشه به شوهرم بگم درد دارم و ...

نه نه 

من تو دلم از ابن قضیه ناراحت بودم و به روشون نمیاوردم گفتم که به درک که ....

ولی اونام خب باید در همون حد از من توقع داشته باشن بنطرت بد میگم؟

بد نمیگی ولی وقتی با ادم کم شعور طرف باشی راهی نمیمونه و بحث با همسر فقط برای خودت اعصاب خوردی میاره