تمام تاپیکام پره از اذیت های خانواده شوهر مخصوصا زمانی ک باردار بودم
خلاصه ای از اذیت هاشونم میگم :
شوهرم منو پنج ماه تمام آواره خونه مادر شوهر کرد (تو تاپیکام مفصل گفتم چرا ) یعنی از ماه سوم بارداری تا هشتم . خونریزی داشتم و دکتر استراحت مطلق داد .من نه اتاقی داشتم نه حتی جایی برا استراحت .برادر شوهر مجردم ک فقط ی تخت داشت تو اتاقش و ۲۴ساعت سرکار بود یکبار بهم نگفت زن داداش بیا برو تو اتاق من حداقل شبا ک اذیت نشی بلکه یکبار حتی دعوای بزرگی راه انداخت ک من تو اتاقش نرم .چون ی بار سرم درد میکرد با اجازه مادر شوهرم رفتم .
مادر شوهرم زمانی ک اونجا بودم ی بار ی غذا گفت درست کنم و من واقعا نتونستم و عذر خواهی کردم اما مادر شوهرم لج کرد و هرروز موقع شام و ناهار میرفت خونه دخترش ک ب من غذا ندن.شرایطم واقعا سخت بود و خیلی خیلی اذیت بودم تو بارداری و شوهرم خودش بدون اینکه من چیزی بگم یکبار بهم گفت این رفتارهای مادرم یادم نمیره و حتی گفت این زن حاملس مگه چی میشه ی بشقابم غذا ب این بدی.با شرایط بدی ک داشتم برا اینکه موذب نباشم و کمکی کرده باشم ظرفا رو میشستم و کمک میکردم جوری ک شوهرم کفری میشد خودش ک من استراحت مطلق هستم .یکبار پدر شوهرم چنان بحثی راه انداخت ک تا دم مرگ خودم و بچه تو شکمم رفتیم.خیلی بحث داشتیم خیلی داغون شدم انقد اذیتم میکردن ک ساعت ها میرفتم جلو در خونشون منتظر شوهرم میموندم میگفتم حامی منه.انقد اذیتم کردن که ی روز رفتم و تو سونو گرافی متوجه شدن بچم مرده .تو هشت ماهگی زایمان کردم و بچمو خاک کردن.اما شوهر بی غیرتم یادش رفته بچه ای وجود داشته و حتی رفتارش انقد صمیمی شده با خانوادش ک جیگرم میخواد آتیش بگیره .امشب ب اجبار شوهر رفتیم خونه مادر شوهر سرد رفتار کردم مثل خودشون اما دیگه نمیخام ببینمشون و شوهرم بهم میگه کینه ها رو دور بریز.در صورتی ک یادش نیست و بلایی سرم آوردن .من واقعا خستم حتی تحمل دیدن خود شوهرم رو ندارم و برسه ب خانوادش بگین چیکار کنم ک دیگه منو ب زور نبره .وقتی از اونجا میام تا چندین ساعت و چند روز بهم میریزم