البته هنوزم مشخص نیس چون بابام میگه خودش ومامانش خیلی وابسته شدن حتما امشب اعصاب دختره داغونه میترسم دوباره برگردن بهم
با دختره (مطلقه س)قرار گذاشتم هرروز باشگاه میرفت صبح ها
میگف روزایی که من خستم مثلا ازباشگاه توغذا درست کن (منم بش گفته بودم برای غذا درست کردن وقت ندارم کمک وهمکاری چرا چون پشت کنکوریم)
یه حرفای زشتی هم بهم زد میگف بابات فلانه زودتر عقد کنیم و...منم واقعا بدم اومد
به بابام گفتم گف بهم گفته یه چی از دهنم پریده عذر میخوام از دخترت
اما من حوصله خرکردناشو نداشتم بلاکش کردم
اما بابام دورویی کرد یواشکی داشت بازنه حرف میزد گف درمورد بیماریت به دخترام چیزی نگو
مشکل اعصاب داشت حالا نمیدونم تشنجم گفت میشم